نوشتن مطلب در مورد 8 سال دفاع مقدس مقداری برام سخته یعنی دورانی که با گوشت و پوست و استخوان درکش نکردم. البته ملموس ترین خاطره برای من، خاطره پدرمه که 6 ماه پشت جبهه بوده و در ستاد تبلیغات به عنوان خوشنویس فعالیت می کرده. پدرم در آن دوران به عنوان معلم در یکی از روستا های ایران مشغول فعالیت بود. پدرم میگه آنقدر تو روستا تنها بودم که گفتم باید از اینجا برم و کجا برم؟ جبهه. وقتی هم که جبهه میره به علت خط خوش در ستاد تبلیغات فعالیت می کند و حتی زمان برگشتن مسئول ستاد اجازه برگشت نمی داده. البته پدرم قرار بود یک عملیات هم بره که به علت کلیه درد و داشتن سنگ کلیه و مداوا، عملیات نمیره و همان ماشینی که گروه پدرم را خط می برده توسط دشمن مورد اصابت گلوله قرار می گیره. پدرم همیشه میگه؛ میگه اگر الان کلیم درد نگرفته بود و رفته بودم دیگه الان با شما در حال صحبت در مورد آن دوران هم نبودم.

واقعا دست سرنوشت چه کارهایی که نمی کنه. متاسفانه چندان چیز زیادی از آن دوران نخواندم و ندیدم (البته قصد دارم کتاب پایی که جا ماند را بخوانم) ولی به نظرم با وجود تمام سختی هایی که مردم داشتند و ناراحتی هایی که در پی از دست دادن اعضای خانواده به وجود میامد. مردم چیزی به نام آرمان داشتند یعنی چیزی داشتند که قرار بود براش بجنگن. و این 8 سال دفاع مقدس و شکست دشمن آرمانی بود که همه براش می جنگیدند و همه چیزشان را می دادند تا محقق بشود.

من خودم همیشه بین آرمان و واقعیت ماندم یعنی با وجود اینکه دوست دارم واقعیت ها مورد توجه قرار بدهم ولی به این مطلب اذعان می کنم که زندگی بودن آرمان هیچه مثل الان خودم. البته رویا دارم ولی به نظرم رویا با آرمان خیلی فرق دارد. آدم همیشه منتظره تا رویاها محقق بشوند ولی آرمان چیزی هست که جلوی چشم آدمه و زندگی برای اونه. این روزا دیگر فکر نمی کنم (نه به طور کلی) کسی آرمانی داشته باشد یعنی حداقل در ایران بسیاری از بزرگترها آرمان های ما را گرفتند یعنی فکر می کنند همه کارها را کردند و الان هم باید خرده کاری ها را، فقطِ فقط خودشان انجام بدهند. دیگر ما جوان ها کاری نمانده که انجام بدهیم، آنها همه کارها را کردند. البته بی انصافی نباشه گاهی هم پای ما را وسط می کشند و قصد حمایت هم دارند ولی اعتماد چندانی ندارند.

در کل یک مطلب نوشتم که اولش خاطره بود، انتهاش هم غرغر. چه شود؟

 


مشخصات

آخرین جستجو ها