اولین فیلمی که از کیشلوفسکی کارگردان لهستانی دیدم. مجموعه سه رنگ: آبی، سفید و قرمز بود. هر سه فیلم به سفارش کشور فرانسه و متناسب با سه رنگ پرچم این کشور ساخته شده است.

فیلم آبی در مورد آزادی انسان از هر گونه قید و بند هست. جولیت بینوش (جولی) نقش اصلی داستان با مرگ همسر و دخترش همه چیز را رها می کند و می خواهد از همه جا کنده بشود و بدون تعلق و بدور از دوستان زندگی کند یا شاید بهتر باشد که بگم می خواهد فقط ادامه حیات بدهد اما در پایان داستان نشان داده می شود که انسان بدون قید و بند توان زیست ندارد و زندگیش با قید و بند عجین شده است و او دوباره به زندگی گره می خورد.

فیلم سفید هم در مورد یک مرد مهاجره که وارد فرانسه می شود و بر اثر جدایی از همسرش تقریبا همه چیزش را از دست می دهد و مجبور به بازگشت به لهستان یعنی زادگاهش می شود و در آنجا با برنامه ای که برای همسرش می چیند، انتقامش را از همسرش می گیرد و عدالت را در رابطه با همسرش برقرار می کند.

فیلم قرمز در مورد ایثار هست. مردی که به خاطر دوست دخترش و علاقه او به شخص دیگری از او می گذرد و رابطه خودش را کاملا قطع می کند و حتی با دیدن یک صحنه منزجر کننده از او، هیچ کاری جز سکوت نمی کند. البته نقش اصلی (والنتین) ایثار خودش را با نجات یک سگ نشان می دهد البته خودش با سگ تصادف کرده بود ولی به هر حال آن را مداوا می کند و به صاحبش بر می گرداند و وارد رابطه ای با صاحب سگ می شود که یک پیر مرد هست و به شنیدن صدای همسایه ها می پردازد و هر دو شخصیت به بیان داستان زندگی خودشان می پردازند و در این گفتگو پیرمرد داستان علاقش به یک زن را میگه که آن را رها می کند و ناپدید می شود و بعد از سال ها مردی که با معشوقش ازدواج کرده، مقصر یک حادثه شناخته می شود و او به عنوان قاضی حکم قصاص او را صادر می کند و بعد از آن درخواست بازنشستگی می دهد (البته زن موردعلاقه پیرمرد همراه همسرش در اثر تصادف رانندگی مرده است) و نکته جالب اینکه پیرمرد که به استراق سمع می پرداخته خودش خودش را لو می دهد تا پلیس او را بازداشت کند و همه از این ماجرا باخبر بشوند و حتی نسبت به اذیت و آزار همسایه ها روی خوش نشان می دهد و خودش میگه که در دوران قضاوت چه حق هایی که من ناحق کردم و حالا نوبت آنهاست.

در پایان این سه گانه، وقتی کشتی نقش اصلی فیلم قرمز (والنتین) در  آب غرق می شود. تنها هفت نفر از یک کشتی 1400 نفری زنده می مانند. و آن 7 نفر دقیقا زوج های فیلم آبی، سفید و قرمز و یک کارگر بودند. یک جورایی پایان فیلم نشان می داد که کارگردان می خواهد بگه که این فیلم یک داستان است و حال مخاطب را جا بیاورد.( والنتین  و اگوست: قرمز // دومنیک و کارول: سفید // جولی و الیور: آبی)

یادداشت های دیگری بر روی فیلم نوشته شده که بسیار جالب و خواندنی اند علی الخصوص در مورد فیلم سفید.

یک صحنه هم در هر سه فیلم تکرار شده که تنها در فیلم آخر با مشارکت نقش اصلی همراه می شود و آن هم شخصیت پیر زن هست که برای انداختن شیشه نوشیدنی خودش به سراغ سطل مخصوص می رود و با وضعی که دارد این کار را به سختی انجام می دهد و در فیلم آخر نقش اصلی آن را کمک می کند تا کار را راحت تر انجام بدهد. البته در فیلم دوم هم ژولیت بینوش خودش را در دادگاه طلاق شخصیت های اصلی وارد می کند که نگهبان آن را راه نمی دهد.

به نظرم فیلم برای حال و هوای خودم که همش در حال تنش و کشمکش هستم خوب بود چراکه یک تم آرام داشت البته گاهی من را خسته می کرد و منتظر بودم که بالاخره تمام بشود. این مشکل هم به نظرم به علت زبان بود که نمی توانستم با شخصیت ها همراه بشوم ولی در کل موسیقی زبیگنیف پرایزنر خیلی خوب از آب در آمده بود یعنی موسیقی لذت بخشی بود و آدم را در حالت معلق نگه می داشت طوری که به نظرم موسیقی داشت فیلم را جلو می برد.

در فیلم اول فیلمبرداری چشمنواز بود و دوربین خیلی جالب تصاویر را ارائه می داد و غالب تصاویر هم ته رنگ آبی داشتند. به نظرم خیلی خوب بود و تصاویر را هم دیدنی کرده بود. در فیلم دوم هم مناظر لهستان عالی بود و نمایش آنها حال خاصی به مخاطب می داد. فیلم سوم هم به محیط اهمیت خاصی داده بود و با نمایش یک خانه تقریبا مخروبه با حیاطی پر از برگ درخت نمایشی بود از حال و هوای فیلم.

در بخش اول متن تم اصلی داستان ها را گفتم ولی واقعا در هر سه فیلم همه چیز بود و نمی شود فیلم را به آن تم ها مختص کرد.


مشخصات

آخرین جستجو ها