انجمن ادبی مردگان







دریدا شخصیتی که درصدد واژگونی فلسفه است. خوانش دریدایی را با کتابی با عنوان دریدا نشر شیرازه شروع کردم. بیشترین چیزی که نظرم را جلب کرد و یک مقداری روشن بود همین تقابل های دوتایی بود که دریدا به آنها خرده می گرفت.

تقابل های دوتایی : زشت و زیبا / قدیم و جدید / خوب و بد

کتاب چندان سیر مناسبی نداشت یعنی طوری نبود که به درستی بشود مفاهیم را در کنار هم درک کرد و برخی از صفحات کتاب هم به سختی قابل خوانش بود چراکه پس زمینه سیاه و قلم سیاه در کنار هم قرار گرفته بود و باید چشم ها را در حالت زوم قرار میدادی تا قادر به خواندن می شدی.

این کتاب که تمام شد رفتم سراغ کتاب آشنایی با دریدا از پل استراترن نشر مرکز که واقعا کتاب خوبی بود البته دلیل این خوب بودن هم به احتمال زیاد آشنایی قبلی من با مفاهیم دریدایی بود.

با این کتاب توانستم یک مقدار دریدا را درک کنم. کلا دریدا می گفت که یک متن نمی تواند تنها یک معنا داشته باشد بلکه معانی مختلفی در بر دارد. به عبارتی قصد شالوده شکنی متن و نوشتار را داشت و ساختار یک نوشته را که قصد بیان مطلب خاصی داشت در هم می شکند و معانی متفاوتی را از آن مستفاد می کند.

در کنار دریدا افراد دیگری چون فوکو و بارت هم قرار می گیرند که فوکو هم به شالوده شکنی متن اعتقاد دارد ولی درک های مختلف از متن را به پارادایم های مستولی بر آگاهی وابسته می داند به عبارتی پیش فرض هایی که افراد حتی در مشاهدات خودشان هم مد نظر قرار می دهند. (اطلاعات بیشتر در کتاب چیسیتی علم)

بارت هم دم از مرگ مولف می زند و میگه که یک متن حاوی نشانه هایی است که از آن می توان به مدلول دست یافت. و دیگر کاری با مولف نیست و این خواننده است که مفاهیم را از متن بیرون می کشد.

نظر دریدا در مورد تقابل های دوتایی هم این بود که نمی شود گفت یک چیزی زیبا است و زشت نیست یعنی این دو را نمی شود از هم جدا کرد و هر کدام در کنار دیگری معنا می دهد. و در اصل همین اندیشه است که موجب یک تکثرگرایی در درک نوشته و چیز های دیگر می شود و دریدا قبلا هم چنین کاری کرده بود و حتی سرچشمه های هندسی هوسرل را به نقد کشیده بود و اعتبار هندسه را که هوسرل در اصل نوعی مسئله منتظر شهود می دانست رد می کند و تقریبا در دنیا هیچ حقیقت مطلقی قائل نیست.




سرگذشت اکبرخان نوروزی واقعا شنیدنی و سوک بود آن هم با صدای نیناک استاد کسایی.

چیز جالبی که استاد کسایی می فرمودند این بود که استاد اکبرخان اهل خیلی از چیز ها بود ولی ساز ملکوتی داشت و به قول استاد، ایشان به جمال مطلق متصل بود که می توانست سازی بزند که استاد شهناز و کسایی را در گوشه ای به خلسه فرو ببرد.

برای خودم جالبه کسی که اهل همه چیز بود چطور می تواند به ملکوت بپیوندد. البته این یک حرف علمی نیست (اتصال و این حرف ها) ولی قابل اعتناست. به نظرم میاد همین که دل مردم شاد کنی و آزار نرسانی خیلی از کار ها حله و مطمئنا می توانی اتصال را قویتر کنی چون همه وصل هستیم. و کار های دیگه بین ما و خودشه.

می بخور منبر بسوزان آتش اندر خرقه زن
ساکن میخانه باش و مردم آزاری مکن

شنیدن صدای استاد کسایی هم خالی از لطف نیست:


سرگذشت تلخ اکبر خان نوروزی به روایت استاد حسن کسایی








کلاً هرمنوتیک برای من چیز گیج کننده ای بود. اولش با درسگفتار هرمنوتیک آقای شبستری شروع کردم که تقریبا درکش نکردم بعد جسته و گریخته چیز هایی در موردش شنیدم. بعد کتاب هرمنوتیک متاخر نوشته ریچارد پالمر ترجمه حنایی کاشانی را خریدم و باز هم هیچی نفهمیدم. تا بالاخره درسگفتار حقیقت و روش دکتر محمدرضا بهشتی را شروع کردم که تا جلسه چهارم عالی و برانگیزاننده بود و به توصیه ایشان این کتاب را خریدم و خواندم و اذعان می کنم بهترین کتابی بود که در زمینه هرمنوتیک خواندم و یک ذره هم فهمیدم.

من متاسفانه نمی توانم چندان زیاد بنویسم ولی اگر بخواهم در کل هرمنوتیک را شرح بدهم می شود به سه دوره اصلی تقسیم کرد:

هرمنوتیک شلایرماخر که به فهم متون مقدس می پردازد و سعی دارد از دال به مدلول برسد.

دوره دوم، دوره اندیشه دیلتای است که قصد دارد هرمنوتیک را به عنوان روش علوم انسانی معرفی می کند و به پیروی از علوم طبیعی قصد دقت و وضوح بخشیدن به مفاهیم علوم انسانی را دارد.

دوره سوم که آغاز یک پایان است (به نظر من، که البته مهم نیست) دوره اندیشه گادامر هست که مخالف روش نیست ولی درک علوم انسانی را با روش چندان امکانپذیر نمی داند و در اصل درک علوم انسانی را شهودی می داند و اعتقاد دارد هر کسی می تواند به حقیقت خودش دست پیدا کند و درک هر شخصی با دیگری تفاوت دارد. گادامر این شهود را به مثابه تجریه هنری می داند که هر کسی برداشت خاص خودش از اثر را دارد و به احتمال خیلی قوی درک افراد هم از هم متمایز است.

نکته جالبی که مطرح می شود، این است که به قول استاد میلاد نوری، سوال سوفسطاییان که پرسششان از حقیقت و وجود حقیقت بود؟ پرسشی است که تاریخ اندیشه در پی پاسخگویی به آن هست و در نهایت پاسخ قطعی هم به آن داده نشده و تقریبا این اندیشه گادامری به کثرتگرایی انجامیده است.

خود گادام هم در مناظره ای که با دریدا دارد بر این نکته تاکید می کند و سعی دارد باب گفتگو با دریدا را باز کند چون که اعتقاد دارد هر کسی حق صحبت دارد و می تواند حقیقتی را بازگو کند.

یکی از جنبه های پلورالیسم هم این هست که افراد در کنار هم دست به ساخت حقیقت می زنند.(جنبه اول به ابهام ذاتی دنیا اشاره دارد)

به نظرم این کثرتگرایی چیز بدی نیست چون که اجازه صحبت به افراد را می دهد و می شود با رعایت برخی از اصول دست به ساخت جامعه ای منسجم زد البته با اعتقادات متفاوت. به احتمال زیاد این سوال پیش میاد که مگه می شود افراد با داشتن عقاید و پیش زمینه های فکری متفاوت دست به عمل هماهنگ برای ساخت جامعه بزنند. به نظرم با طراحی و اجرای قوانین بشود جامعه ای به این نحو شکل داد.





هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد

باشد که چو روز آید بروی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز

آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد

آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر

از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد

من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم

آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد

گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی

بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد

در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم

ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد

کم نال، عراقی، زانک این قصهٔ درد تو

گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد









وقتی ندای غیبی بدینجا رسید مزقانچیان صحرای م باشاره و راهنمایی اسرافیل این نغمه را ساز کردند:

جامی است که عقل آفرین میزندش

صد بوسه گرد ز مهر بر جبین میزندش

این کوزه گرد هر چنین جام لطیف

میسازد و باز بر زمین میزندش















تضاد دیالکتیکی

کتابی که پیرامون دو واژه متافیزیکی و علمی گردش می کرد و به خوبی از عهده تبیین و توضیح آن دو برآمد. با توجه به آشنایی جزئی بنده از دکتر سروش، به نظرم این کتاب حاوی اندیشه های پایه ای ایشان هست (البته سال نگارش هم موید همین ادعاست) چراکه از دل همین اندیشه و مقدمات است که نظریه های بعدی دکتر سروش بیرون می آید.

دکتر سروش تفاوت گزاره علمی و متافیزیکی را در این دو مورد زیر می دانند:

1-علوم قدرت پیش بینی دارند.

2-قوانین علمی نسبت به جهت حوادث در جهان خارج بی تفاوت نیستند.

گزاره های متافیزیکی که گزاره هایی کلی هستند فاقد این دو خصیصه اند و نمی توان از آنها برای پیشبرد امور استفاده کرد. به عنوان مثال اگر یک طبیب این جمله را بگوید که: بالاخره این مرد بر اثر یک بیماری سخت خواهد مرد.

گرازه بالا یک گزاره متافیزیکی هست چرا که اگر این مرد دچار بیماری بشود و نمیرد مطمئنا طبیب خواهد گفت که بیماری سخت نبوده و اگر بر اثر بیماری بمیرد طبیب خواهد گفت که من درست گفتم و بالاخره بر اثر این بیماری سخت مرد این نوع گزاره ها هیچ وقت غلط از آب در نمی آیند. چرا که هیچ اطلاعاتی کاربردی به ما نمی دهند (در اینجا نگاه فایده انگاری مطرح نیست ولی باید هر چیزی تاثیری در ما (چه بعد جسمانی و چه بعد ) یا جهان ما داشته باشد و گرنه ومی برای حضور ندارد) و خودشان را با جهان واقع درگیر نمی کنند و در هر صورتی درست از آب خواهند درآمد. دکتر سروش این مسائل را برای نقد اندیشه ی مارکسیستی به نگارش درآورده بود و از طریق بیان این مفاهیم می خواست بگوید که اندیشه ها و اصول مارکسیستی علمی نیستند بلکه متافیزیکی اند چراکه این اندیشه تنها به واژه پردازی و بازی با الفاظ پرداخته و یک روش علمی برای شناخت جهان (دیالکتیک) به ما ارائه نداده بلکه با ارائه یک سری گزاره های کلی سعی بر هماهنگی جهان با اندیشه های خود کرده اند. به عنوان مثال نگاه به یک دانه جو که از پوسته ی خود خارج می شود و این مسئله را نتیجه تضاد و تولد یک ماده جدید می دانند.

دکتر سروش می گوید که یک اندیشه باید یک روش علمی به ما ارائه بدهد تا ما خودمان بدون پیش داوری به بررسی امور بپردازیم نه یک سری گزاره های کلی که احتمالا بر هر چیزی بتوان مطابقت داد. (البته ذهن بدون پیش داوری نمی شود ولی باز هم با یک روش مناسب می توان به یک نتیجه مشترک رسید البته اگر بتوان مسئله مشترکی میان آدمیان پیدا کرد.)

در کل کتاب روانی بود و این از قلم دکتر سروش هست که مطالب را به شیوایی بیان می کند و خود دکتر سروش هم قلمش را مدیون سعدی و آثار او می داند.







ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظه های
پرعصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پرشوکت من
ای با تو من گشته بسیار
درکوچه های بزرگ نجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت
در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچه های نوازش
در کوچه های چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند
گهگاه اگر از سخن باز می ماند
افسون پاک منش پیش می راند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشنترین همنشین شب غربت تو ؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو خورشید پاره ست








اولین نمایشنامه هایی که از ایبسن خواندم. اولی خانه عروسک بود که در اصل برشی از زندگی یک زن و شوهر و نمایش جدایی آنها از هم. البته در پایان می شد طور دیگر داستان را بست یعنی شوهر به علت یک اشتباه زن او را مورد مواخذه قرار می دهد و زن پس از اینکه آن اشتباه جبران می شود، مرد را نمی بخشد و مرد و بچه هاش را تنها میگذارد. قبول دارم که واقعا ارزش زندگی به ارزشی است که انسان ها برای هم قائل می شوند ولی بعضی مواقع باید گذشت کرد با وجود اینکه ارزش ها له شدند. البته این یک داستان بود و نویسینده می تواند هر طور که می خواهد داستان را تمام کند ولی خوب به نظرم زن و مردی به این عاشقی نمی توانستند همدیگر را رها کنند و اینطوری این جمله را محقق کنند که: یک پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایانه. این نمایشنامه با اندیشه دفاع از ن نوشته شده و سعی کرده مظلومیت آنها را نشان بده و بالاخره باید اینطوری زن داستان حقش را از مرد می گرفت.

در اشباح هم باز هم پای یک زن و مرد در میان است. زنی که تمام رذایل شوهرش را تحمل کرده و حتی دختر نامشروع شوهرش را بزرگ کرده و به خاطر حفظ آبرو دم نزده. حتی برای یاد شوهرش در حال ساخت پرورشگاه هم هست. بخش هایی از داستان ادم احساس می کند که داستان سانسور شده و می توانست ادامه پیدا کند تا فهم درستی بدست بیاد البته این نقاط طوری نیست که به درک داستان آسیبی بزند و خود آدم خیلی جالب دست به تصویر سازی می زند. در نمایشنامه قسمت هایی هم داخل پرانتز آمده که حالت های شخصیت ها را بیان می کند که به نظرم می توانست نباشد چرا که شاید آدم بتواند خودش تصویر سازی کند و دقیقا این همان حسنی است که داستان بر تصویر دارد. در آخر اینکه داستان این نمایشنامه مقبول تر از قبل بود و تقریبا با آن چیزی که آدم انتظار داشت مطابقت می کرد.




شناخت- چه کسی بود صدا زد اصغر؟

شناخت را چگونه می‌توان شناخت؟

مثلا آیا واقعا می‌توان با نگاهی به شناسـ» نامه‌ی این کتاب آن را شناخت یا حتما برای شناخت آن باید از اول تا آخرش را خواند؟

تازه، از کجا معلوم که خواندن کل این کتاب برای شناخت آن کافی باشد؟! این تردیدها و شایدها و بایدها کی تمام می‌شوند؟ شناخت چه وقت کامل می‌شود؟ و آیا چنین چیزی هرگز اتفاق می‌افتد؟

-------------------------------------------

این کتاب از مجموعه کتاب های فلسفه برای کودکان هست. هم متن جالب و خواندنی دارد و هم تصاویر عجیب و غریب که باعث جلب توجه کودکان و حتی بیشتر از آنها آدم بزرگا می شود. البته در فلسفه نمی شود از کوچک و بزرگ بودن افراد صحبت کرد به نظرم اگر یک بچه این کتاب را بخواند و مباحثش را درک کند مطمئنا اندیشه ای بزرگ تر از خیلی از بزرگا پیدا خواهد کرد.

این کتاب در مورد شناخت و این که چطور می شود به یک شناخت یقینی دست پیدا کرد؟ صحبت می کند.

در راستای پاسخ به این سوال، تاریخ فلسفه شروع می شود و از افلاطون و عالم مثل میگه تا می رسد به پوپر. هدف اصلی این کتاب آشنایی با این مفاهیم هست و از عهده این کار هم به خوبی برآمده و آدم با خواندن خیلی از بخش هاش می تواند به سر نخ هایی دست پیدا کند و آنها را پیگیری کند.

نکته ای هم که دارد این هست که سوالاتی را در آخر هر بخش مطرح می کند و پاسخ سوالات را در فصول محتلف بیان می کند که شما می توانید با توجه به علاقه ای که دارید به فصل مد نظر رجوع کنید و پاسخ سوال خودتان را پیدا کنید بدون اینکه مجبور باشید تمام کتاب را بخوانید. یعنی هیچ اامی برای خواننده قائل نشده و این شما هستید که انتخاب می کنید و پاسخ می گیرید.





در جست و جوی امر قدسی ترجمه ای از گفتگو های رامین جهانبگلو با دکتر سید حسین نصر است که از زبان انگلیسی به فارسی برگردانده شده است. در ترجمه احساس گنگی و سکته نکردم و خیلی روان مطالب را دنبال کردم به جز برخی موارد که بحث مقداری تخصصی شده بود. در کل کتاب خوش خوان بود و به صورت سطحی می شد اندیشه سید حسین نصر را درک کرد و برای مطالعه های بعدی مسیر درستی را انتخاب کرد  با وجود اینکه فصولی با موضوعات مختلف کتاب را شکل داده است.

با این اوصاف کتاب برای هر علاقه مندی به فلسفه و علی الخصوص عرفان کتاب مناسبی هست و به احتمال زیاد مفید خواهد بود ولی در مورد اندیشه سید حسین نصر نمی شود به طور مطلق نظر داد چراکه اندیشه سید حسین نصر پاسخی است به پرسش های دیرینه ای همچون حقیقت چیست؟ یا سرشت حقیقی اشیا چیست؟ و پرسش های فلسفی پاسخ های بی نهایت دارند و هر کسی با پیشینه فکری که دارد نسبت به مسائل واکنش نشان می دهد و سید حسین نصر با داشتن پیشینه علمی یعنی تحصیل در هاروارد و تحصیل نزد اساتید حوزی از جمله علامه قزوینی یک پیشینه جامع دارد که با وجود حسنی که دارد و ایشان را با دو جهان مختلف غرب و شرق آشنا کرده به نظرم ایشان را دچار تضاد هم کرده چراکه واقعا این دو اندیشه یعنی غرب بر پایه علم گرایی هست و شرق بر پایه درک و شهود بنا شده است. در این میان دکتر نصر به نظرم توجه فراوانی به سنت اسلامی و شهودی آن پیدا کردند و مقداری از علم غربی فاصله گرفته اند و خود غرب را هم در کنار علمش به گوشه ای پرتاب کردند و پیوشته درصدد عیب یابی از آن هستند.

آقای جهانبیگلو در مورد مسائل بسیاری از جمله مدرنیته یا هنر با دکتر نصر صحبت کردند که در هر مورد می شود نظری را در مورد اندیشه های دکتر نصر مطرح کرد. به عنوان مثال ایشان دوران مدرنیته یا پست مدرن را دورانی تهی می دانند یا به عبارتی آن را در مقابل سنتی قرار می دهند که ارزشی فراتر برای آن قائل هستند. دکتر نصر دوران مدرن را دوران اضمحلال سنت می دانند و انسان این دوره را انسانی که از گذشته خودش به طور ناقص کنده شده به عبارتی کسی که هنوز عناصر گذشته در درونش هست ولی نمی تواند ارتباطی با آنها برقرار کند. برخی از افراد با این اندیشه مخالف هستند همچون کاسیرر یا هانس بلومبرگ که باید بیشتر در مورد آنها مطالعه کنم. البته آقای جهانبگلو چندان دکتر نصر را مقابل اندیشه افراد قرار نمی دهد (مگر در برخی موارد) و تنها به پرسیدن نظرات دکتر نصر اکتفا می کند یعنی از یک آقای جهانبگلو انتظار داشتم که دکتر نصر را مقابل برخی از اندیشمندان معاصر یا سده پیشین قرار بدهد تا مطالب روشن تر بشود به عبارتی کتاب ما را بیشتر با عمق نظرات سید حسین نصر آشنا می کرد. در کل به نظرم دکتر نصر یک اندیشمند مطلق گراست با وجود اینکه درصدد صحبت با ادیان دیگر هستند و البته باید کتاب بیشتری از ایشان بخوانم چراکه در این لحظه احساس می کنم اندیشه ایشان نمی تواند من را به تفکر وا دارد. نکته دیگری که به نظرم می رسد این هست که خود سید حسین نصر در میان تکثر گرایی و مطلق گرایی دچار سردرگمی هست یعنی نمی تواند با اعتقاد قلبی که به اسلام دارد به کلی آیین های دیگر را از صحنه خارج کند و تنها راه رسیدن به معرفت را اسلام معرفی کند.




کتاب در انتظار گودو نوشته ساموئل بکت اولین نمایشنامه ای است که از این نویسنده می خوانم. کتاب پریشان خاطره هست یعنی خواننده اصلا نمی داند چه خبره. دو نفر همینطوری ایستادند منتظر یک شخص دیگه که اسمش گودو ولی دو نقش اصلی یعنی ولادیمیر و استراگون انقدر منتظرند که حتی زمان را هم فراموش کردند و برای فراموش کردن خودشان یا به عبارتی گذراندن وقت برای رسیدن به لحظه موعود، دست به بازی با همدیگر یا بحث و جدل با دو شخصیت دیگر می کنند. حقیقت مطلب این هست که می شود تفسیر های متفاوتی از انتظار انجام داد و هر کسی می تواند برداشتی از داستان داشته باشد ولی آنچه که خود نویسنده با آن اشاره می کند درد انسانی است انسانی که فقط منتظره، منتظر رسیدن به به گودوی خود. اخیرا با اندیشه سوزان سانتاگ در سخنرانی صالح نجفی با عنوان علیه تفسیر» در کانون فکر آرکه آشنا شدم و به نظرم سانتاگ حرف بدی نمی زند و تفسیر موجب می شود ما با پیش فهم های خودمان دست به شناخت یک مطلب بزنیم و از اصل مطلب که نویسنده قصد بیان آن را داشته غافل بشویم.

یکی از مشکلاتی که با این نوع نوشته ها دارم این هست که کتاب برای یک اجرا نوشته شده بود و مترجمش هم کارگردان تئاتر بود و من خودم از اواسط کتاب خواندن جزئیات صحنه را کنار گذاشتم چون واقعا خسته کننده بود ولی در یک فرصت مناسب باید انها را خواند چرا که مطمئنا در دریافت حس داستان کمک فراوانی می کند.







کتاب امکان دینی ترجمه سید مهدی سجادی محتوایی بسیار نزدیک به کتاب لودویگ ویتگنشتاین ترجمه مصطفی ملکیان دارد چراکه در هر دو کتاب بحث بر سر اعتبار اندیشه دینی هست بدین معنی که آیا معرفت دینی یک معرفت حقیقی هست یا نه؟ به عبارت امروزی یک باور صادق موجه هست؟

کتاب ویتگنشتاین که توسط آقای ملکیان ترجمه شده است با وجود قلم روان مترجم، در برخی از موارد فهم سختی دارد یعنی آدم را پس می زند و باید چندین بار مطلب را از نو از سر بگیری تا مطلب را دریابی البته علتش هم به نظرم این هست که بیان اندیشه های ویتگنشتاین در چنین کتاب کوچکی چندان راحت نیست و کار نویسنده کتاب هم کار دشواری بوده چرا که قصد دارد در مورد همان قسمت از اندیشه ویتگنشتاین صحبت کند که خود ویتگنشتاین آن بحث را نشان دادنی و نه صحبت کردنی می داند وگر نه درک دو نظریه تصویری معنا (استعمال) و نظریه استعمال را به طور حداقلی می توان درک کرد.

کتاب دوم که پژوهشی فلسفی در امکان تربیت دینی هست قصد دارد این مطلب را مورد سنجش قرار بدهد که معرفت دینی یک طبقه معرفتی یا یک نظام معرفتی هست یا نه؟ باز هم نویسنده سعی می کند این سنجش را بر پایه اندیشه ویتگنشتاین انجام بدهد ولی باز هم به علت مشکل بالا خوانش کتاب دشواره و ترجمه هم ترجمه خوبی از آب در نیامده و تا انتها خواندن کتاب یک یک مقدار دشوار هست.

به طور کلی در اندیشه دوره اول ­ ویتگنشتاین یعنی نظریه تصویری معنا ویتگنشتاین به علت این که اندیشه دینی را فاقد تصویر و وضعیت امور ممکن می داند، صحبت در مورد این اندیشه را ممکن نمی داند بلکه آن را نشان دادنی می داند. حلقه وین بر اساس این گفته ویتگنشتاین برداشتی می کنند که هر امر فاقد تصویری را رد و اندیشه دینی را هم مطرود می کنند در حالی که خود ویتگنشتاین این اندیشه را بسیار مهم می داند از این جهت که نمی شود در موردش صحبت کرد.

در اندیشه دوره دوم ویتگنشتاین، شاهد این هستیم که ویتگنشتاین قصد دارد در مورد اندیشه دینی صحبت کند و آن را از دایره امور ناشناخته خارج کند و عدم درک هر فردی را ناشی از ناآشنایی فرد از دایره این اندیشه بداند و در این دوره است که می شود در مورد اندیشه دینی صحبت کرد و فقط نیاز است وارد دایره این اندیشه شد و روح این اندیشه را درک کرد.



این روز­ها دارم با خودم فکر می­کنم که پانزده سال پیش که نخستین سفرهایم را شروع کردم بدون اینترنت و گوگل­مپ و فیسبوک چطور می توانستم­­ام کارم را راه بیندازم. شکی نیست که امپراتوری اینترنت کار جهان را به سادگی کشانده است. اما من همیشه این سادگی را دوست ندارم. من گوگل مپ را از کار انداخته­ام چون دوست ندارم به جای آنکه رو به رو را نگاه کنم چشم بدوزم به صفحه­ی نورانی اسمارت فون. گوگل مپ و دیگر اپلیکیشن های سفر مرا در انزاوایی فرو می برند که نمی خواهمش، دوستش ندارم . آنها در یک رابطه­ی یک سویه نظر مرا نمی­پرسند، نظر خودشان را تحمیل می­کنند. من دوست دارم از توی خیابان پرت در برلین، چلوی پیرمردی را بگیرم و بپرسم اولین قهوه­ی بعد از اتحاد را کجا خورده و آنجا را نشانم دهد تا بنشینم و قهوه­ای بخورم و در تجربه­ی تاریخی­اش سهیم باشم. من دوست دارم از دختری پاریسی بپرسم در برگریزان پاییز کدام پارک عشقش برای همیشه او را ترک کرد. این نشانی بی تردید مرا هم عاشق می­کند و اندهگین. من دوست دارم در استانبول از لابه­لای پاسخ جوانی که به ترکی راهنمایی­ام می­کند واژه­های سرزمینم را بربایم. من دوست دارم وقتی از کسی نشانی می­پرسم توی چمشهایش نگاه کنم و او بگوید دنبال من بیا برویم با هم تا آستانه­ی یک رفاقت. گوگل مپ این لذت­های بزرگ سفر­های کوچک را می­گیرد. گوگل مپ سر راست ترین مسیرم را نشانم می­دهد. بی آنکه بداند سر راسترین مسیر همیشه بهترین مسیر نیست.


منصور ضابطیان - یادداشت های از شرق تا غرب؛ برگ اضافی




مدتی می شود که سه جلد از سفرنامه های آقای منصور ضابطیان را خواندم. 2 جلد از کتاب­ها، شرحی از سفر­های ایشان به کشور های مختلف است و یک جلد بنام برگ اضافی هم مربوط می ­شود به اتفاقات جالت توجه پیش آمده در سفرهای ایشان.

خواندن کتاب چندان زمان زیادی نمی­گیرد چراکه لحن نویسنده ساده هست و خودمانی. آدم اگر پای کتاب بنشیند براحتی با نویسنده همراه می­شود. تقریبا ایشان به اکثر کشور ها سفر کرده و نکته جالب توجه سفر های ایشان هم این هست که با ارتباط های اینترنتی که گرفته بوده دوستانی هم در کشور مقصد پیدا می کند و شرایط را برای آشنایی با کشور راحت تر می کند. البته در برخی از مواقع واقعا دل و جرات زیادی به خرج داده چون اکثر سفر ها را خودش برنامه ریزی کرده.

آدم با خواندن کتاب یک سری تجربه هم کسب می کند مثلا یافتن Youth Hostel ها که برای اقامت در سفر های خارجی مناسب هستند ولی در شرایط فعلی که سفر داخلی هم بسیار دشوار هست فکر کردن به سفر خارجی محال. البته خود نویسنده روی این مطلب تاکید می کند که سفر خارجی برای ایرانی ها تقریبا یک تجمل انگاشته می شود در حالی که می تواند نگاه تغییر کند و آدم به دنیا سفر کند و آدم ها و فرهنگ های مختلف را بشناسد.

البته می شود نقدی هم به این اندیشه وارد کرد چراکه سفر خارجی برای یک ایرانی خیلی سخته یعنی گرفتن ویزا و این بی ارزشی پول ملی و .

در مورد وضعیت فیزیکی کتاب هم باید بگم که فوق العاده سبک بود و آدم راحت می توانست مدت ها کتاب را در دستش بگیرد.



کتاب آقای سفیر

گفتگو با روایت آقای ظریف از اوان زندگی خود آغاز می شود و تقریبا تنها قسمتی است که آقای ظریف زندگی خانوادگی خودش را موسّع تر نسبت به جا های دیگر شرح می دهد و در قسسمت های دیگر بیشتر مباحث حول فعالیت ها و نظرات ی ایشان گردش می کند. فعالیت های ی که از سن 18 19 سالگی در آمریکا آغاز می شود.

ایشان پس از تحصیل در مدارس علوی و خوارزمی به واسطه توان مالی و نفوذ خانوادگی به آمریکا مهاجرت می کند و سریعا جذب انجمن های ی در آمریکا می شود و با قرارگیری در این مسیر به تحصیل در رشته روابط بین الملل می پردازد که خود این روند تحصیلی ایشان پر از فراز و نشیب است و مدت زیادی هم طول می کشد.

تقریبا ایشان تا سال 84 در متن دیپلماسی ایران بودند و بعد از روی کار آمدن آقای ، به قول خودشان فرد تحمیلی به دولت بودند و دو سال فعالیت کردند البته به دور از دولت. آقای ظریف تمام ت های اعمال شده را دستور مقامات بالاتر و خودشان را تنها مجری امور می دانند. کلاً خواندن کتاب یک گزارش کلی از دیپلماسی ایرانی از ابتدا انقلاب تا سال 84 است به روایت شخصی که در متن و بطن دیپلماسی بوده و بزرگترین تجربیاتی که کسب کرده از طریق آزمون و خطا در سطح بین المللی بوده است. مطلب جالبی که آقای ظریف بیان می کند این هست که ایشان خودشان را جدا از سیستم نمی دانند و به این نکته اشاره می کنند که اگر کمکی بتوانند انجام می دهند چراکه اکثر چیز هایی که یاد گرفتن از طریق همین فعالیت خواسته و ناخواسته در سیستم دیپلماسی بوده است و حالا وظیفه دارند به مردم که بیشتر هزینه تجربه های ایشان را دادند بپردازد. مطلبی که آقای ظریف در مورد پر چالش ترین مسئله ایران یعنی رابطه با آمریکا مطرح می کند این هست که گفتگو یا رابطه آن هم در راستای منافع ملی بهترین راهکار است چراکه جلوی بسیاری از سوء استفاده ها را می گیرد. البته آینده روشنی از رابطه ایران با آمریکا را هم پیش بینی نمی کنند و ایران و روسیه را هم نه به عنوان دوست بلکه دو کشور مشترک المنافع، آن هم در برخی حوزه ها می دانند.

نکته ای جالبی که آقای طریف می گفتند این بود که بسیاری از کشور ها ایران را تنها به جهت ایستادگی در مقابل آمریکا تحسین می کنند و همین امر هست که موجب تشویق ایران از سوی آنها می شود. و متاسفانه در مواقع حساس که ایران نیاز به کمک دارد، پشت ایران را خالی می کنند.

خواندن این کتاب یا این جور کتاب ها یک حسنی که دارد این هست که آدم را از پیشداوری درباره بسیاری از امور خلاص می کند یعنی ذهن آدم را روشن می کند. بالاخره وقتی مسائل شفاف نباشد انتظار چیز بیشتری هم نمی رود.





خوانش کتاب حس فوق العاده­ ای را به آدم منتقل می­ کند. این حس به آدم منتقل می ­شود که شاعر دارد احساس خودش را به صورت خیلی مستقیم روی دل شما پیاده می­ کند. یکی از بهترین قطعات، قطعه بالهای کوچک (تقدیم به همبازیهای دیروزم: بچه­ های خوب گتوند) است که آقای قیصر امین پور فوق العاده تصویرسازی می­ کند و آدم را با خودش همراه می­ کند. اگر این قطعات را با یک موسیقی ملایم هم گوش بدید عالی می­شود البته نقاشی­های بسیار زیبا و دل انگیزی هم یار و یاور اشعار شده است.


در کتاب چارفصل زندگی

صفحه­ ها پشت سر هم می ­روند

هر یک از این صفحه­ ها، یک لحظه ­اند

لحظه­ ها با شادی و غم می­ روند

 

آفتاب و ماه، یک خط در میان

گاه پیدا، گاه پنهام می­ شوند

شادی و غم نیز هر یک لحظه ­ای

بر سر این سفره مهمان می­ شوند

 

گاه اوج خنده ما گریه ماست

گاه اوج گریه ما خنده است

گریه، دل را آبیاری می­ کند

خنده، یعنی اینکه دلها زنده است

 

زندگی، ترکیب شادی با غم است

دوست می­ دارم من این پیوند را

گرچه گویند: شادی بهتر است

دوست دارم گریه با لبخند را


***قطعه زمزمه مهتاب استاد فضل الله توکل





اولین مجموعه شعری بود که از آقای محمد علی بهمنی خواندم. دو بیتی های ایشان را نسبت به بقیه اشعار بیشتر دوست داشتم که قطعه ای را هم در ذیل مطلب می آورم.


خستگی


از زندگی از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دل خسته سوی خانه تن خسته می کشم
آوخ . کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام



کتاب تاریخ ایران مدرن کتابی برای همه است یعنی مطالب به صورت منسجم ولی به طور مختصر و کافی بیان شده و خواننده را از موضوع و مطلب خسته نمی کند.

از دوران قاجار شروع می کند و تا دهه دوم انقلاب 57 حوادث مهم تاریخی را بیان می کند نکته جالبی ای که آقای مالجو به آن اشاره می کرد و بنده خودم هم در حین مطالعه کتاب آن را دریافتم این هست که یرواند آبراهامیان تاریخ نگاری هست که مطالب را از دریچه قشر پایین جامعه مورد پژوهش قرار داده و و با این عینک تاریخ را ملاحظه کرده است که همین دید محقق بسیار تاثیر گذار بر نوشته و تفکر خواننده است. مثالی که در شیراژه فصل پنجم زده می شد این بود که برخی مظفر الدین شاه را مسبب از دست دادن بخشی از ایران می دانند و تنها به بیان همین مطلب می پردازند در حالی که اگر مظفرالدین شاه راضی به جدایی بخشی از ایران نمی شد روس ها که چند دهه قبل موفق به شکست ناپلئون شده بودند ایران را تصرف می کردند. البته این مطلب را تنها فردی مطلع می شود که یا شناخت تاریخی خوبی داشته باشد یا نوشته های نویسنده خوبی را مطالعه کرده باشد.

تنها یک جا بود که احساس کردم لغزشی در مطلب رخ داده و آن هم در مورد دکتر شریعتی بود که در کتاب ایشان را تحصیل کرده علوم اجتماعی در فرانسه ذکر کرده بودند در حالی که ایشان در فرانسه ادبیات فارسی با گرایش تاریخ را در مقطع دکتری تحصیل می کردند (کتاب مسلمانی در جست و جوی ناکجا آباد). به غیر از این مطلب نتوانستم مطلب دیگری پیدا کنم که به نظر مغایرت داشته باشد.

نکته ی جالبی که در کتاب به چشم می خورد این هست که اکثر رفرنس هایی که در کتاب آورده شده از منابع اطلاعاتی سفارت بریتانیا هست و بسیاری از مطالب هم از زبان سفرا یا سرکنسول های این سفارت بیان شده است.

در کل کتاب خواندنی هست که می شود د عرض چند روز آن را مطالعه کرد.




بیهوده، ایدوست!

بیهوده، ایدوست

بیهوده می کوشی نبینی دامها را

تنها نه اینجا

تنها نه آنجا

هر جا که بینی زندگی غیر از قفس نیست

جز پرده رنگین امّید و هوس نیست

با بال خونین

پر ها زدم تا بشکنم دیوار شب را

رفتم به هر راه

هر راه و بیراه

رنگست و نیرنگ و فریب این رنگ و بو ها

مرگست، مرگ آرزو ها

کو همّتی تا وارهم زین خواب سنگین

مردانه از هم بگسلم این تار ننگین

ایدوست بشنو

من بودم و دل بود و شوق نغمه پرداز

ره جسته بودم در دیار صبحگاهان

آنجا بگوش من نسیم افسانه می خواند

افسانه آینده های زندگانی

ناگه برآمد تند باد مهرگانی

دل مرد و در من مرد آن شوق نهانی

بیهوده ایدوست

بر گور خود جویم نشان زندگانی

ایدوست برخیز!

یا این شب شوم سیه را پرده بشکاف

یا جان خود را وارهان از چنگ هستی

در این سرای کهنه جز بیگانه­ای نیست

رویای شیرین تو جز افسانه­ای نیست

اینجا مزار جاودان زندگانست

هر زنده اینجا در شمار مردگانست





کتاب اخلاق و اقتصاد را از نشر شیرازه خریدم. احساسم این بود که دیگر طرف کتاب های موجز نرم به عبارتی برای شخصی مثل من که در ابتدای آشنایی با اندیشه اندیشمندان هستم تجربه جالبی نیست چرا که از مطلب هیچ چیزی درک نمی کنم.

کتاب را تنها خواندم و متاسفانه تصویر درستی از کتاب و مطالب آن بدست نیاوردم. کتاب رفرنس های بسیار طولانی داشت و توضیحاتی را در پانویس ارائه داده بود که خود آنها نیاز به توضیحات مفصل داشت تا خواننده آن را درک کند.

البته این کتاب در اصل سخنرانی های آمارتیا سن بودند که به صورت یک مجلد جمع آوری شده بود و قویا برای خواننده آشنا با اخلاق و اقتصاد مفید فایده خواهد بود.




یکی از کتاب هایی بود که آن را با اشتیاق زیاد خواندم و یک سری از مسائلی که در کتاب های پیشین به صورت پیچیده بیان شده بود مثل پارادوکس راسل یا اندیشه متاخر ویتگنشتاین به زبان ساده بیان شد.

کتاب با تصاویر مصور یا به عبارتی کمیک همراه شده و در هر قسمت شرح داستان نوشته شده است. فقط بعضی موقع ها سیر داستان را گم می کردم که البته خود این مسئله باعث می شد یک یادآوری برای یافتن خط اصلی بشود. در اصلْ داستان، داستانِ زندگی راسل هست که به زیبایی بیان می شود و همینطور برای قوت گرفتن داستان شاخ و برگ هایی هم به آن اضافه شده است. مطمئنا همه می دانند که با یک کتاب آن هم این جور کتاب ها نمی شود تمام اندیشه یک اندیشمند را دریافت ولی برای جلب نظر و دریافت نقاط اصلی اندیشه ی شخصی مثل راسل خیلی مفید هست. در اصل راسل واقعا اندیشمند پر تلاشی بوده و به عبارتی شاگرد خوبی بوده که یک دنیا استاد خوب هم پیدا کرده و نکته جالب تر اینکه شاگرد خودش یعنی ویتگنشتاین از آن هم فراتر می رود و اندیشه ای را رقم می زند که در این کتاب که شرح زندگی راسله گریزی از بیان آن نیست. البته  راسل یک فرد اشراف زاده است همچون ویتگنشتاین و از بسیاری از مشکلات مادی هم رها بوده و به خوبی توانسته از این فرصت برای اندیشه ورزی استفاده کند و دنیای خودش را رقم بزند.

با وجود تمام این تلاش ها راسل پس از پایان کتاب مبانی ریاضی که با همکاری وایتهد می نویسه راضی از این کار نیست و به عبارتی به جایی نمی رسد یعنی حقیقت مطلقی که در ریاضیات به دنبال آن بود را پیدا نمی کند و حتی همچون ویتگنشتاین نمیگه که من تمام مسائل را حل کردم و در دوران زندگی از خودش و کارش راضی نبوده و به نظرش هیچ کس کتاب مبانی ریاضی آن را نخواهد خواند. البته ویتگنشتاین هم از این نظر خودش بر می گرده و در اصل مراد ویتگنشتاین هم از این پایان شروع یک آغاز بوده نه پایان قطعی و این در اصل برداشت حلقه وین بوده چرا که ویتگنشتاین نقطه ای که نمی شود در مورد آن صحبت کرد را آغاز راه و اصل مسئله می داند.

در هر صورت راسل همیشه در جست و جو بوده و پایانی برای خودش تصور نمی کرده است. واقعا هم نمی توانسته پایانی در نظر بگیره چراکه در ریاضیات هم امر مطلقی وجود ندارد به عبارتی در ریاضیات هم حقایق در نظام معرفتی خودشان صدق می کند و مطمئنا راسل به این امر وقوف پیدا کرده بود.



خواندن کتاب های جلال آل احمد تجربه ی جالبی هست به جهت اینکه خیلی صریح و سر راست مطالب را شرح می دهد و این قوت بیان دلیل اصلی همین خودمانی بودن داستان هست که آدمی را به خودش جلب می کند. همه ما درکی از احساسات و عواطف اجتماعی داریم و تقریبا می توانیم از رفتار پی به درونیات همدیگر ببریم ولی بیان کردن این عوالم درونی برای دیگران خیلی مشکل هست علی الخصوص عوالم درونی خودمان. یکی از دلائل  دشواری متون فلاسفه وجودگرا هم همین هست که براحتی نمی توانند عوالم و عواطف درونی خودشان را بیان کنند. داستان کتاب احتمالا داستان زندگی خیلی از افراد باشد ولی این جلال آل احمد هست که مطلب را به زیبایی به تصویر کشیده، زیبایی که در درونش درد و رنج و زشتی روابط آدم ها را نشان می دهد. اگر یک مقدار هم در مورد موضوع داستان صحبت کنم، داستان این نوشته در مورد عدم باروری جلال و همسرش هست که محور اصلی داستان را تشکیل می دهد و اتفاقاتی که پیرامون این مسئله رخ می دهد یا به عبارت دیگر مسائلی که جلال آن ها را به این مسئله مرتبط می کند.




زندگی ما چه نوع زندگی باید باشد؟ جایش کجاست و هدفش چیست؟ ما یک مشت افراد خارج از جامعه هستیم، چون که روسیه جامعه نیست. ما نه زندگی ی داریم، نه دینی، نه علمی، و نه ادبی. ملال و بی حالی و نامرادی و تلاش بیهوده این است زندگی ما. چین کشور نفرت انگیزی است، ولی نفرت انگیزتر از آن کشوری است که همه جور مواد برای زندگی دارد اما مثل یک بچه زهوار در رفته سراپایش را گچ گرفته اند.

. چون ما می فهمیم که برای ما در زندگی واقعی زندگی وجود ندارد، و چون ماهیت ما چنان بوده است که بدون زندگی نمی توانستیم زندگی کنیم، به دنیای کتاب ها پناه بردیم و بر حسب کتاب ها شروع کردیم به زیستن و عشق ورزیدن و زندگی و عشق را به صورت نوعی کار، نوعی شغل، نوعی زحمت با اشتیاق درآوردیم. سرانجام خشته و خشمگین شدیم و فریاد همدیگر را بلند کردیم.

چرا همه ما مدام زل می زنیم، خمیازه می کشیم، می جنبیم، هول می زنیم، به همه کاری دست می زنیم و سر هیچ کاری بند نمی شویم، همه چیز می خوریم و هیچ وقت سیر نمی شویم؟

همدیگر را دوست می داریم، دوستی­مان گرم و عمیق است، ولی چگونه ان دوستی را نشان می دهیم؟ ما برای خاطر یکدیگر سخت به هیجان می آمدیم، وجد و شوق داشتیم، از یکدیگر نفرت پیدا می کردیم، از یکدیگر در شگفت می شدیم، یکدیگر را تحقیر می کردیم. وقتی که مدت درازی از یکدیگر دور می ماندیم دلتنگ می شدیم و از فکر دیدار اشک می ریختیم، بیمار عشق و محبت بودیم: اما وقتی که یکدیگر را می دیدیم، دیدارمان سرد و خفقان آور بود، بدون تاسف از هم جدا می شدیم استادان دانشمند ما جماعتی فضل فروشند، توده ای از فساد اجتماعی. ما یتیم هستیم، مردمی بدون وطن. جهان باستان مسحور کننده است. بذر همه چیز های بزرگ و شریف و دلیرانه در زندگی آن وجود دارد، زیرا که شالوده آن زندگی از غرور شخصی تشکیل می شود، و از قدس و حیثیت فرد.

. وقتیکه زیر پوشش دین، و با پشتیبانی تازیانه، دورغ و دغل را به عنوان حقیقت و فضیلت تبلیغ می­کنند نمی توان خاموش نشست.

بله، من تو را دوست می­دارم، با همه شوری که یک انسان، که با پیوند خون به کشورش وابسته است، امید و افتخار و مایه سربلندی و یکی از رهبران آن کشور در راه آگاهی و تکامل و پیشرفت را دوست می دارد . روسیه رستگاری خود را در عرفان یا زیبایی پرستی یا خداپرستی نمی بیند، بلکه رستگاری را در دستاورد های آموزش و تمدن و فرهنگ انسانی می بیند. روسیه نیاز به موعظه ندارد  (چون به قدر کافی موعظه گوش کرده است)، به دعا هم نیازی ندارد (چون دعا هم بسیار بلغور کرده است)، روسیه به بیدار شدن حس حیثیت انسانی در میان مردم نیاز دارد، که قرن ها در میان لای و لجن گم شده است.

 

کتاب متفکران روس نوشته آیزایا برلین اندیشمند برجسته انگلیسی روسی، که در مورد اندیشمندان روس همچون تولستوی، الکساندر هرتسن و ویساریون بلینسکی مقاله نوشته است و در دورن نوشته ها هم، از بسیاری فعال اجتماعی روس همچون باین یاد کرده است و به بیان نظرات و اندیشه های آنان پرداخته، کتاب دوست داشتی است علی الخصوص در برخی فصول همچون بلینسکی ولی نکته اینجاست که اگر آشنایی آدمی با ادبیات روس کم باشد چندان لذت نخواهد برد چرا که این اندیشمندان روسی اندیشه خود را در قالب داستان های خود و ادبیات روسی عرضه کرده اند و برلین هم به بررسی این اندیشه ها در درون ادبیات روی آورده است. هرتسن تنها کسی است که یک و سر و گردن در اندیشه از دیگران بالاتر است و دیگران تنها فعالان اجتماعی هستند که برای جذب مردم روی به اندیشه آوردند یا بیشتر روی به سخنرانی های آتشین.

در اصل برلین معتقد است که روسیه اندیشمند اصیل نداشته یا به عبارت بهتر فیلسوف در این کشور رشد نکرده بلکه فعالان اجتماعی ظهور کرده اند که زاده روسیه و زیست جهان روسی هستند.

نمی دانم مرتبط هست یا نه ولی آقای بابک می گفت: بزرگی هنر روسیه به محتوا نبود بلکه به فرم بود. در اندیشه ورزی هم، شرایط روسیه هست که چنین اندیشمندانی را پرورش داده و به چنین مسائلی سوق داده و دردمندشان کرده است. شاید توضیح بهتر این هست که اندیشمندان روسی ایدئولوگ هستند تا فیلسوف چرا که با توجه به شرایط خودشان دست به ساخت نظام اندیشه ای زدند و پا را به ساحت اندیشه  نوعانسان نگذاشتند.

چیز  بیشتری برای گفتن د مورد کتاب ندارم و می توانم توصیه کنم که آشنایی نصفه و نیمه برای خوانش کتاب ضروریه همچون آشنایی با آثار تولستوی ولی از طرف دیگر برخی از نویسندگان هم فکر کنم هیچ اثر ترجمه شده ای در ایران ندارند که بشود مطالعه­شان کرد همچون بلینسکی.





آخر این دنیا برای چه منظور به وجود آمده است؟

مارتن جواب داد: برای دیوانه کردن ما»

آیا شما از عشقی که دو دختر کشور اوره یون ها به آن دو میمون داشتند و بریتان شرحش را دادم و در شگفت نیستید؟

به هیچ وجه، من در آن عشق ورزی چیز عجیبی نمی بینم. من به قدری عجایب دیده ام که دیگر چیزی برایم عجیب نیست.

به عقیده شما آیا همین طور که امروزه مردم یکدیگر را نابود می کنند، همیشه این کار را خواهند کرد؟ آیا همواره همین جور دروغ گو، مزور، خائن، دورو، ، ناتوان، بلهوس، فرومایه، حسود، شکم پرست، می گسار، خسیس، جاه طلب، خونخوار، مفتری، فاسق، متعصب، ریاکار و احمق خواهند بود؟

آیا شما گمان می برید هر وقت رقی کبوتری را بیابد آن را شکار می کند؟

آری، شک ندارد.

خوب دیگر! هرگاه قرقی همواره به این خوی باشد، چطور می خواهید انسان تغییر اخلاق دهد؟

کاندید گفت: آه، میان این دو فرق بسیار است، زیرا تفویض.» با این گونه استدلال ها به بوردو رسیدند.

 

اولین کتاب بود که از ولتر خواندم و واقعا هم کتاب خواندنی بود. کتاب چندان حجمی ندارد و از سی فصل تشکل شده و هر فصل عنوانی دارد که در برگیرنده محتوای اصلی فصل است. همین فصل بندی کتاب و بیان سرراست مطالب به خوانش کتاب خیلی کمک می کند و به آدم حس جلو رفتن را می دهد یعنی به نظرم ولتر کاملا می دانست که چی می خواهد بگه و از چی می خواهد شکایت کنه.

شکایت اصلی ولتر از روزگار هست، از دنیا. ولتر منتقد اصلی اندیشه لایب نیتس و روسو است.

لایبنیتس دنیا را بهترین جهانِ ممکن برای زندگی انسان که خدا می‌توانسته خلق کند می‌دانست و معتقد بود هیچ چیزی در جهان بیهوده نیست و حتی پدیده‌های شر مانند زله، قحطی و سیل، زمینه‌ساز خیر اند و این حداقل شرّ گزاف» است، که برای خلق جهانی متعادل ممکن بوده است.

روسو را هم برای این نقد می کند که، روسو همه شرور را از اراده انسان می داند و دست نبردن در طبیعت را تنها راه ممکن برای یافتن آسایش در جهان می دانست. در حالی که جهان در حال عادی همش سختی و رنج است مثل زله.

در جای جای کتاب این دو اندیشمند و اندیشه هایشان را نقد می کند و با به تصویر کشیدن رنج افراد در پی اثبات مدعای خود است و واقعا این تصویر سازی به نحو احسن انجام شده و با وجود اینکه من ترجمه فارسی را می خواندم هیچ احساس نکردم که کتاب یک کتاب ترجمه ای باشد. البته این از مهارت مترجم هم بوده که به این خوبی حس داستان منتقل شده است.

به نظرم اندیشه ولتر این هست که دنیا چیزی جز درد و رنج نیست و راه رهایی از آن هم وجود ندارد و همه افراد به اندازه خودشان درد و رنج دارند و هیچ کسی را نمی شود خوشبخت فرض کرد و از ظاهر نمی توان به باطن افراد پی برد و قضاوت کرد. فقط یک کشور بود که در رفاه بودند و ان هم الدورادو بود که از تمام نقاط دنیا جدا افتاده بود و مردمش با داشتن معادن طلای بسیار هیچ ارزش برای آنها قائل نبودند و در کنار هم زندگی می کردند. البته نمی دانم چرا یک کشور به این صورت درآمده، آنوقت جهان دچار این وضع فلاکت بار هست؟ چرا که افرادی که یک کشور را می سازند می توانند دنیا را هم بسازند، چرا این افراد چنین کشور خوبی ساختند ولی نمی توانند همین افراد در سطحی وسیعتر یک دنیای خوب بسازند.

من گفتم شاید چون اهل رقابت نیستند ولی مگر می شود آدم رقابت نکند؟ گفتم شاید چون از تمدن عقب هستند ولی مگه تمدن فقط پیشرفته؟ یا پیشرفت، تنها پیشرفتی هست که در کشوری مثل فرانسه اتفاق افتاده؟ یا اینکه شاید چون منابع کافی برای معاش دارند؟ هنوز هم وارد روابط اقتصادی پیچیده نشدند و اهل داد و ستد و آنهم تنها برای رفع نیاز هستند چرا که اصلا به هیچ طلا و جواهری اهمیت نمی دهند؟

اینجاست که به نظرم تا حدی می شود از روسو دفاع کرد و گفت که در اینجا روسو راست می گفت و اگر وارد روابط پیچیده و دور از طبیعت بشویم دچار مشکلاتی می گردیم و راز سعادت این ملت همان دوری از پیچیدگی روابط هست.





کتاب فوق العاده ای بود از سیمین بهبهانی البته در میان تنها کتابی که از این ایشان تا به حال خواندم. بیشترین لذت را از همان مقدمه کتاب که شرح زندگانی خود سیمین هست، بردم. چراکه واقعاً قلم سحرانگیز سیمین من را جذب خودش کرده بود و دوست داشتم این قسمت بیشترین حجم کتاب را در بر بگیرد و هی ادامه پیدا کند.

با این وجود کتاب پس از ارائه یک شرح زندگانی، داستان خودش را شروع می کند و داستان این کتاب در بردارنده داستان هایی تلخ از زندگی پر از درد و رنج انسانی است. فقط چیزی که می شد به صراحت برداشت کرد این بود که حالِ خرابِ آدم ها، نشان از خرابیِ باطنی آنها نیست و تقدس ظاهری آدم ها هم، نشانِ تقدس باطنی آنها نیست و به نظرم چیزی که خیلی مهمه این هست که افراد را بر اساس وضعیت فعلی نباید قضاوت کرد یعنی حال هر فرد دربردارنده و به عبارت بهتر نتیجه گذشته پر فراز و نشیب فرده، در حالی که در حال هیچ نشانی از گذشته نیست و فرد در حال حاضر تنهای تنها قرار گرفته و معلوم نیست که این روزگار چه با این فرد کرده، که به این روز افتاده. یعنی می خواهم بگم بدترین آدم را هم نباید به سرعت قضاوت کرد و واقعا وقتی داستان این آدم ها را می خوانی و خودت را جای آنها می گذاری، متوجه میشی که سرنوشت محتوم همین بوده و واقعا فرد چندان کاری از دستش بر نمیامده تا جلوی این سرنوشت را بگیره و باید قضاوت را به کس دیگری سپرد. البته شاید اینطوری سخت بشود زندگی کرد و آدم با مشکلات متعددی روبرو بشود. چراکه بالاخره آدم باید در مورد خیلی چیز ها دست به انتخاب بزند و این انتخاب هم ما حصل همان قضاوت بین یک سری چیز ها هست. این که با یکی رابطه را ادامه بدی یا ندی؟ بالاخره باید تصمیم بگیری و باید در مورد فرد قضاوت کنی. یعنی انتخاب و قضاوت معادل هم هستند. شاید قضاوت بار ارزشی داشته باشد و انتخاب فاقد این معنا باشد ولی بالاخره باید در انتخاب های خودمان ارزش ها را دخیل کنیم و مطمئنا انتخاب های ما بر اساس ارزش ها یا معیار هایی صورت می گیرد و همین مسئله خیلی می تواند ما را آزار بدهد چرا که هر لحظه در هراس هستیم که شاید انتخاب یا قضاوت ما اشتباه باشد که بیشتر اوقات هم به اشتباه نزدیکه چرا که آدمی موجودی نفوذ ناپذیر برای شناخت هست. در کل زندگی کار دشواری هست و باید یک طوری رفع و وجوعش کرد. و این چند تا داستان خیلی خوب از پس نشان دادن این مسائل برآمدند.

در کل داستان ها خیلی خوب و خودمانی و راحت بودند و نمایشی از رذالت آدمی بودند.

در انتها 2 تا نامه هم بود که درد دل سیمین بود از وضعیت اسف بار نویسندگی و سنگ هایی که برخی جلوی پای آنها می اندازند و خیلی چیز های دیگر.

 

در سالِ اولِ دبستان بودم. مادرم دختر و پسری توامان به دنیا آورده بود و من کارت پستال دخترکی همسال خود را به مدرسه بردم و گفتم:

خواهر من است؛ مادرم دیشب زاییده.

و آموزگار، رندانه، گفت: به همین بزرگی؟

 و من در نماندم و گفتم: عکس را با برق بزرگ کرده اند.

خندید. نمی دانستم چرا می خندد. اما برای بار نخست از قصّه یی که پرداخته بودم لذت فراوان بردم.

در کلاس دومِ دبستان، نزدیکِ میز خانم آموزگار نشسته بودم و دیکته می نوشتیم، با هما میر افشار. احساسی آزارم می داد. گفتم: خانم، اجازه؟ جواب نداد. دوباره گفتم. دیکته می گفت و نمی شنید.

ناگهان هما گفت: آخ! آخ! آخ!. و دامنش را برچید.

دیدم یک کوزه آب زیر پای خانم شکسته ام! (هنوز هم از شرم عرق می کنم.) سال بعد، شخصِ مهمی» به مدرسه آمده بود. از کلاس احضارم کردند که به دفتر دبیرستان بروم و برایش شعر بخوانم. شعر های بسیار زیبا از برداشتم. مادر همه را، واژه به واژه، به من آموخته بود. انگار واقعه ی زیر میز را از یاد برده بودند. شعر ناصر خسرو را می خواندم، تا این جا که:

من آنم که در پای خوکان نریزم.

شخص مهمّ» پرسید: خوک چگونه حیوانی است؟ آیا دیده ای؟

در نماندم و گفتم: بله، حیوانی چاق، به چاقی شما.

و صدای مدیر مدرسه را شنیدم که گفت: برو گمشو! دهانت هم به اختیارت نیست.

 

**************************************************************

 

ما آبیم، جاری. گاه آبشاریم و گاه سیل. چه کسی به آب می گوید جاری نباش»؟ عاقل کسی ست که جریان آب را رو به مسیری بگرداند که آبادی و روییدن به بار آورد، نه ویرانی و مرگ. آن که رویارویِ جریان بایستد سرنوشتش غرق است و هلاک. هوشیاران این نکته را می دانند امّا

گفت: هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست.




کتاب فلسفه قاره­ ای در اصل شرح و بسط دو اندیشه کلیدی عصر حاضر یعنی فلسفه تحلیلی و فلسفه قاره­ ای (یا پدیدارشناسی) است. کتاب با قرار دادن این دو اندیشه در مقابل هم، قصد معرفی آنها را دارد و خود نویسنده با نمایش این تقابل درصدد نشان دادن این نکته هست که، این دو اندیشه در اصل در تقابل هم نیستند و این نگاه دو سویه در اندیشه فلسفی عصر حاضر به یکی از مشکلات اساسی اندیشمندان عصر حاضر بدل شده است و هر اندیشمندی نیاز دارد که نگاه پدیدارشناسی و نگاه تحلیلی را در بررسی مسائل چاشنی کار خودش بکند. به عبارت دیگر، دوره نگاه متدولوژیک به پایان رسیده و باید از هر متدی برای رسیدن به پاسخ استفاده کرد و خود را در بند یک متد خاص قرار نداد.

فلسفه قاره ­ای فلسفه ای هست که به دنبال معنای زندگی می گردد و قصد دارد معنای زندگی را دریابد و خلأ وجودی را که در زندگی احساس می کند، با یک چیزی پر کند. نویسنده­ ای همچون آلبر کامو را می توان جز اندیشمندان قاره ­ای دانست و افسانه سیزیف را نمونه­ ای از اندیشه قاره­ ای که به دنبال نشان دادن بی معنایی زندگی انسان است و هدفش بیش از اینکه نمایش درد و رنج انسان باشد، درصصد به فکر فرو بردن انسان درباره وضعیت خودش است.

یک نکته این که نقطه جدایی فلسفه قاره ­ای و تحلیلی از تلاقی دو اندیشمند به نام های فرگه و هوسرل و یا هایدگر و کارناپ شروع می شود یا حداقل می­ تواند شروع بشود و از آنجاست که اندیشه های این اندیشمندان به جهت تمایز از هم، موجب شکلگیری دو نحله فلسفی می­شوند.

بنظرم همانطور که فلسفه قاره ای را پدیدارشناسی می ­نامند، نام اگزیستانسیالیت را هم می­ توان روی آن گذاشت ولی چیزی که مانع از این امر می شود این هست که اگزیستانسیالیت در دل اندیشه پدیداری شکل می­ گیرد و به عبارتی نگاه دقیق (یا پدیداری) به انسان و مسئله وجود او هست که موجب شکلگیری این اندیشه می­ شود. همچون نگاه هایدگر به وجود انسان.

نکته دیگر اینکه فلسفه تحلیلی هم به عبارتی به دنبال معنا هست ولی هدفش از رسیدن به معنا دستیابی به صدق و کذب امر هست و این تمایز اساسی است که با پدیدارشناسی دارد. البته خود فلسفه تحلیلی موج چهارم اندیشه پوزیتیویستی هست که به حیات خودش ادامه می دهد و تقریبا یک نگاه ریاضی وار از جهت دقت به امور در خودش دارد و قصد دارد امور را با دقت منطقی بررسی کند در حالی که انسان موجودی نیست که بشود آن را به طور کامل شناخت.

یک حسنی که کتاب دارد ترجمه کتابه که آقای خشایار دیهیمی به خوبی از عهده آن بر آمده است.





جلال خاطرات سفر به روسیه خودش را در قالب یک سری یادداشت نوشته و شمس آل احمد آنها را تبدیل به کتاب کرده. این کتاب نسبت به سفر آمریکا خوانش روانی نداشت به جهت اینکه جملات به صورت مقطع بیان شده بود و بعد از مدتی به آدم احساس خستگی دست می داد. البته نوشته ها و اندیشه های جلال در هر موردی جالبه و این کتاب هم از این قاعده مستثنا نیست ولی در این کتاب تصویرسازی خوب شکل نمی گرفت چراکه سریع آدم از مطلب دور و به مطلب دیگری نزدیک می شد و برای منی که چندا آشنایی با تصاویر روسی ندارم، شکل گرفتن تصویر ذهنی دشوار بود.

جلال در این سفر مشاهدات خودش را از کشور های آذربایجان، روسیه و ازبکستان یا به عبارتی شهر های باکو و مسکو و سنت پترزبورگ و تاشکند و سمرقند به نگارش در می آورد و تقریبا در این سفر علمی که به قصد کنفرانس مردم شناسی و به دعوت دفتر فرهنگی شوروی بوده، شرکت می کند. به نظرم اولین کتاب از جلال بود که چندان تند و تیز نبود به قول معروف نیش دار نبود البته گاهی نیش می زد ولی تعریف و تمجید از دیگران را هم فراموش نمی کرد. کلا حسن نوشته های جلال راحت بودنشه، سر راست و بدون هیچگونه رودربایستی نوشتنشه. جلال یک کتاب با عنوان تک نگاری دارد که یک جور مردم شناسی هست از مناطق اورازان، تات نشین های بلوک زهرا و جزیره خارک. البته خود جلال هم در تک نگاری ها میگه که تخصص این کار را ندارد و از سر تفریح شروع به نگارش کرده ولی در کل مطالب منسجم هست و جالب. دعوت از جلال هم بابت آشنایی دفتر فرهنگی شوروی از این نوشته هاست. در کتاب تصاویری هم هست که جلال خودش نقاشی کرده یا به عبارت دیگر هاشور زده که جالب توجه و چشمگیر است.

یکی از نکاتی هم که در اکثر کار های جلال دیدم نگاه خیره ی مردانه ای است که جلال دارد و در به تصویر کشیدن ن خیلی دقیق و حساس برخورد می کند. در این کتاب هم در دیدار و نشستی که با خبرنگار زن دارد این امر جلوه پیدا می کند. و نکته دیگر هم مسائل مالی هست که در سفر آمریکا جلوه بیشتری داشت و در اینجا هم یک حساب و کتابی با خودش در مورد مزد مصاحبه ها می کند.

یکی از مسائلی که در این سفر برای جلال خیلی جالب بود دیدن اعتقادات دینی قوی مردم روسیه بود که اکثر کلیسا ها را با حضور خودشان پر کرده بودند با وجود اینکه شوروی در حال زدن ریشه های دین بود ولی مردم را نتوانسته بود بعد از مدت ها از اعتقاداتشان دور کند. البته زندگی در تمام شوروی سعی در اروپایی شدن داشت ولی فرهنگی که آثار تاریخیش کلیسا هست و تقریبا با کلیسا زندگی کرده را که نمی شود کاملا از گذشته کلیسایی خودش قطع کرد.

جلال در طول سفر یک غم قربتی هم نسبت به سمرقند و بخارا داشت که هی دلتنگی می کرد و این حس را داشت که این شهر ها از ایران و فرهنگ ایرانی فاصله گرفته است و دیگر این سمر قند و بخارا را نمی شود با داستان های که درباره انها نوشته شده مقایسه کرد.



چند وقتی هست که درگیر معنی فلسفه هستم یعنی این که اصلا فلسفه چه چیز هست یا اصلا چه چیز نیست؟

چند تا کلید واژه در ذهنم قرار گرفته که با مطالعه در کتب مختلف در ذهنم نشسته و هر لحظه من را با خودش درگیر می کند.

اولی جمله ای که ویتگنشتاین در تراکتاتوس میگه: در مورد چیز هایی که می دانیم صحبت می کنیم و در مورد چیز هایی که نمی دانیم سکوت.

به نظرم این سکوت ساحت فلسفه است. یعنی همان جایی که نمی شود به طور دقیق در موردش صحبت کرد و یقین حاصل شدنی وجود ندارد البته به قول خود ویتگنشتاین هم مسئله اصلی همین جاست و باید بر روی همین قسمت کار کرد. چراکه درباره قسمت مهمی از زندگی صحبت می کند. و درست همین جا بود که حلقه وین به اشتباه افتاد.

جمله بعدی را در کتاب فلسفه قاره ای خواندم، فکر کنم از قول هایدگر بود که می گفت: علم در مورد همه چیز صحبت می کند و فلسفه در مورد باقی مانده امور نظرش را میگه. این هم خیلی جالب بود وقتی علم در مورد همه چیز صحبت می کند دیگر چیزی باقی نمانده و به عبارتی فلسفه در مورد هیچی صحبت می کند یا به طور درست تر در مورد عدم.

یک مورد هم به صورت اتفاقی باهاش برخورد کردم و آن جغد مینروا بود که الهه خرد و حکمت است و هگل فیلسوف را به آن تشبیه می کند و کار جغد علی الخصوص مینروا این هست که وقتی همه خواب هستند و همه جا تاریک هست کارش را شروع کند.

من تجربه ای که داشتم این بود که در ایران (نظر شخصی) فلسفه آنقدر بزرگ شده که آدم می ترسه به سمتش بره در حالی که در کشور های غربی در ساحت فلسفه ساده ترین مسائل مطرح می شود. البته این که میگم ساده در ظاهر هست ولی آنقدر در مورد مسئله اندیشه می شود که دیگر هر کسی به راحتی مطلب را متوجه نمی شود به عنوان مثال کتاب منشا اثر هنری هایدگر جزء آخرین کتاب های هایدگر و دوره پختگی فکری هایدگر هست. سوال این کتاب چیست شیئیت اثر هنری چیست؟ اصلا خود اثر هنری چیست؟ و رابطه آن با حقیقت چیست؟

سوال های ساده ولی اندیشه های عمیق. در حوزه فلسفه علی الخصوص در دانشگاه توصیه ای که به دانشجو می شود این هست که عنوان با طول و تفصیلی انتخاب کن تا بشود از آن دفاع کرد. البته کاری با این موضوع ندارم ولی کلاً فلسفه آنقدر بزرگ شده که حالا از ترس نمی شود رفت سراغش. الان دقیقا یادم نیست در کتاب فلسفه قاره ای یکی از سوالاتی که میان دو فیلسوف مسئله ساز شده بود، این بود که آیا خورشید پیش از انسان وجود داشته است یا نه؟ و سر این موضوع مدت ها بحث می کردند.




میم» ایستاده بود کنار قنات و با چشمانی ناباور و کنجکاو، به عنکبوتی کوچک که خیمه ای نازک از تارهای مرتعش تنیده بود، نگاه می کرد. خواستم پایم را روی آن بگذارم که سرم داد کشید. هُلم داد. به چشم منیک عنکبوتِ زشتِ سیاه بود. با تار هایی از هیچ و پوچ.

گفت: بچه ی خر، تو کوری. نمی بینی.»

گفتم: من شاعرم» و پُز دادم. پُزی کودکانه.

.

گفت: این عنکبوت از تو شاعرتر است. ببین چه توری بافته، بی سروصدا، بدون قاروقور. شاعر گمنام، عکسش توی رومه ها نیست. می فهمی؟»

نه. نمی فهمیدم. دلم می خواست شعرهایم را چاپ کنند و عکسم توی رومه ها باشد. می خواستم معروف و مشهور شوم و آدم ها بگویند این فلانی ست و تحسینم کنند.




انسان همواره در زندگی خود را میپوشاند،همواره در زیر نمودی که به چشم دیگران می آید،پنهان است. آدم همیشه یک نقاب به صورت دارد. تنها دو جاست که غالبا نقابی که در سراسر عمر بر چهره دارد را پی میزند : سلول زندان و بستر مرگ. در این دوجاست که فرصت عزیزی یه دست می آید تا چهره حقیقی هر کس را خوب ببینی. به ویژه مرگ.

آدمی بوی مرگ را که میشنود صمیمی میشود. بر بستر احتضار هر کس خودش است. وحشت مرگ چنان او را سراسیمه میسازد که مجال تظاهری نمی یابد. حادثه چنان بزرگ است که دیگران همه در برابرش کوچک میشوند.

روح از نهانگاهی، که یک عمر به مصلحت هائی در آن از انظار پنهان شده بود. بیرون می آید و مرگ در این نهانخانه را زده است.

مردن نیز خود هنریست و همچون هر هنری باید آن را آموخت.نمایشی سخت زیبا و عمیق. تماشایی ترین صحنه زندگی است. بسیار کم اند مردانی که زیبا مرده اند. من مدتهاست در تاریخ میگردم تا مردمانی که زیبا مرده اند را بیابم و مردن هایی سخت زیبا و با شکوه یافتم. بی شک آنهایی که میدانند چگونه باید مرد ،میدانند چگونه باید زیست. چه برای کسانی که زندگی تنها دم برآوردن نیست،مردن نیز تنها دم بر نیاوردن هم نیست. خود یک کار است ،کاری بزرگ،هم چون یک زندگی.

مردن های بزرگ همه بر یک گونه نیست. هر کس آنچنان می میرد که آن چنان زندگی کرده است. آنچنان می میرد که هست. یکی از مشهورترین مردن ها از آن " وسپاسین" امپراطور روم است ،وی در بستر افتاده است و جان میدهد. افسرانش بر بالینش ایستاده اند. همین که احساس کرده،مرگ تا گلویش بالا آمده است. ناگهان از جا پرید و فریاد زد که یک امپراطور باید ایستاده بمیرد و سپس در آغوش افسرانش سر پا جان داد.سخت پر شکوه است. اما چشمهایی است که که زیبائی ها و شکوه هایی را میبیندکه چندان عمیق و ظریف است که چشمان بزرگ بین آن را نمی بیند.

زیبائی مرگ یک تیمسار را آدم زود میتواند بفهمد ،شکوه ،صحنه پیکار،زیبایی شمشیر ، لطافت مخمل ابر را احساس می کند. اما شکوه یک روح،زیبایی یک تفکر و لطافت یک احتیاج را در نمی یابند.

مرگ محمد از این گونه است : برق شمشیر ،موج خون ،شیهه اسبهای خشمگین و فریادهای قهرمانه رجز ،آن را تزیین نکرده است و از این روست که چشمهای کم سو هرگز زیبایی آن را ندیده اند. دیدار محمد با مرگ چگونه میتواند ساده باشد؟

 




آقای هابلوت را فقط یکبار دیدم. به نظرم باید چند بار می دیدم تا ازش چیزی می فهمیدم. البته نکته عجیبی هست که فقط دنبال تفسیر هستم و در بسیاری از موارد لذت بردن را کنار می گذارم.

فیلم کوتاه قشنگی بود و اولین چیزی که برای نوشتن به ذهنم رسید این بود که هابلوت به یک سگ علاقه مند می شود و آنقدر به این سگ می رسد و غدا می دهد که بزرگِ بزرگْ می شود و کار به جایی می رسد که سگ دوست داشتنی در خانه جا نمی شود. در خانه ای که مورد علاقه آقای هابلوته و آقای هابلوت دلبستگی شدیدی به آن دارد.

آقای هابلوت باید چیکار کند؟ باید سگ دوست داشتنی را از خانه بیرون کنه یا اینکه خانه را عوض کنه؟

و آقای هابلوت خانه مورد علاقش را رها می کند تا چیز با ارزش تری به دست بیارد.

تقریبا زندگی هم همینه و نمی شود همه چیز را با هم داشت.




فیلم عجیبی بود یعنی تا آخر داستان من متوجه نشدم که تایلر انسان درون جک (شخصیت اصلی داستان) است. الان که دارم می نویسم به خودم شک می کنم که چطور متوجه این موضوع نشدم ولی به نظرم داستان آنقدر خوب از آب در آمده بود که در نگاه اول نمی شد این موضوع را فهمید و فقط بعد از دیدن پایان فیلم هست که آدم متوجه می شود. همینطور تردید در دل آدم میاد که مطمئنا باید نقصی در روند داستان بوده باشد و ایراد از من بوده که به تایلر خیالی پی نبردم. در هر صورت من که متوجه نشدم و یک دفعه جا خوردم که چطور یک آدم به آدم دیگری تبدیل می شود. و به عبارتی رها کردن ضوابط و آزاد کردن خود، چه آدمی از آدمی می سازد.

در کلْ داستان فیلم نمایشی بود از زندگی یک آدم که از دنیای تکنولوژی خسته شده و در بخشی از فیلم هم نمای خانه به صورت یک فروشگاه اینترنتی در میاد که همه چیز با مشخصات نمایش داده می شود. به نظرم جک از زندگی بدون هدف و تحمل این زندگی برای هیچ خسته شده و حتی دیگر خوابش هم نمی بره و دیگه نمی داند چیکار کند. در اینجاست که شروه می کند به از بین بردن خودش برای رهایی از همه چیز. یعنی آنقدر خودش را می زنه تا اینکه آرامش به دست بیارد مثل زمانی که آدم قرص تلخ را می خورد تا حالش خوب شود. ولی اینجا جک خودش را می زند تا به خاطر زندگی خسته کنندش، از خودش انتقام بگیرد. مثل مواقعی که آدم زورش به مشکلات نمی رسد و شروع به مشت زدن به دیوار می کند ولی اینجا خودش را می زند و به این درک رسیده که مسئله اصل خودشه.

به نظرم آخر داستان نمایشی از بی حاصلی زندگی بود و اینکه با هر تلاشی این دنیا ارزش زیست ندارد و با همه تلاش ها آخر باید تن به مرگ داد. خود جک که کلی تلاش برای از بین بردن فرم زندگی دارد باز هم اسیر مرگ می شود و در اصل تن به این امر می دهد.





در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزواء می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد؛ چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزء اتفاقات و پیش‌آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سَبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آن را با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند. زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط

شراب و

خواب مصنوعی به‌وسیله

افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر این‌گونه داروها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می‌افزاید.




این کتاب دربردارنده مطالبی هست که جلال به واسطه آنها به شوروی دعوت شد. کتاب سه بخش دارد که شامل اورازان، تات نشین های بلوک زهرا و جزیره خارگ هست که در مجموع دربردارنده توضیحاتی در زمینه های مشخصات جغرافیایی و آداب و رسوم مردم و فرهنگ لغات هست که آقای محصص برخی از تصاویر و نقشه ها را کشیدند و برادر جلال هم عکس هایی را گرفتند که در کتاب چاپ شده است.

من نتوانستم چندان ارتباطی با کتاب برقرار کنم البته این کتاب واقعا به قول خود جلال مشخص نبود که چی بود؟! چراکه من عادت به نگارش روان و تصویرسازی های خوب جلال دارم و نوشته هایی مثل سفر آمریکا را می پسندم.

بسیاری از بخش های کتاب، توضیح در مورد نحوه زندگی و اسباب زندگی مردم بود که من به جهت عدم آشنایی مختصر با آنها نتوانستم تصویرسازی کنم و فقط تقلا می کردم. البته لازم به ذکر هست که بخش آخر یعنی جزیره خارگ خواندنی ترین بخش کتاب بود چراکه توصیحات بهتر و کاملتر برای یک خواننده ناآشنا بود. به نظرم علتش تازگی مطلب برای خود جلال بود که سعی در نگارش دقیق مطالب کرده بود.

یک بخش فرهنگ لغات هم داشت که من چندان به خواندنش جلب نشدم چراکه علیرغم طولانی بودن، به نظرم خسته کننده بود.

در کل کسانی که قصد آشنایی با بخشی از فرهنگ ایران را دارند می توانند این کتاب را برای خوانش انتخاب کنند ولی در صورتی که فقط علاقه به خوانش آثار جلال دارند به نظرم خوانش بخش خارگ از همه جالب تر باشد.





یکی از بهترین کتاب های تخصصی که خوانده بودم. چراکه آدم را زنده نگه می داشت و نمی گذاشت که آدم کتاب را زمین بگذارد و پس از یکسری توضیحات نظری، سریع این مطالب را در قالب داستان ارائه می داد و آنها را در درون داستان تشریح می کرد.

این کتاب به سبک رئالیست و ناتورالیست می پرداخت و آنها را به سختی از هم متمایز می کرد و داستان های مختلفی را با سبک های رئالیسیتی و ناتورالیستی ارائه می داد. البته تفکیک این دو سبک بسیار سخت است و واقعا شاید نشود به درستی این دو سبک را از هم متمایز کرد.

به نظرم هر کسی که قصد خواندن کتب داستانی را دارد بد نیست یک خوانشی هم از کتاب حاضر داشته باشد چراکه شخص را به طور عمیق تر با متن رو به رو می کند. شخصا داستان های رئالیسیتی را بیشتر دوست داشتم البته در مقابل داستان های ناتورالیسیتی. چراکه داستان های ناتورالیستی خیلی دلخراش هستند و ماجرا را تا عمقش به نمایش می گذارد و خودم شخصا دوست داشتم بقیه داستان های ناتورالیستی را نخوانم. عین اینکه نویسنده همچون یک پزشک پزشکی قانونی در حال شکافتن اعضا و جوارح داستان است.

البته نکته ای هم که هست با خواندن این کتاب احتمال دارد فرد در خوانش کتاب های بعدی بیشتر دغدغش پیدا کردن نکات ادبی باشد و شاید آدم بدون دانستن خیلی از مطالب، لذت بیشتری از داستان ببرد.(علی الخصوص در داستان های رئالیستی) البته من خودم نتوانستم همه مطالب را فرا بگیرم و اینکه قصد این کار را هم نداشتم چون که به نظرم باید با خوانش داستان و نقد آن، این مسئله تقویت بشود.



 

ایده نهاد علم برای بهبود دین ورزی در ایران

در این برنامه زاویه دو تن از کارشناسان حوزه جامعه شناسی و دین حضور داشتند و پیرامون دین ورزی در ایران به گفتگو می پرداختند.

مطلبی که نظر من را جلب کرد پیرامون واقعیت و آرمان بود. در اصل یکی از کارشناس ها مدعی بود که اندیشه های دینی ما بسیار آرمانی هستند و قابلیت اجرا در جامعه را ندارند و ما باید با واقعیت ها روبرو شویم و پس از مواجه و شناخت صحیح از جامعه دست به برنامه ریزی و هدف گذاری کنیم.

به نظرم این مطلبی هست که به طور فلسفی در ایران به آن توجه نشده است و در میان اندیشمندان غربی هم، من تنها با هیلاری پاتنم برخوردم که کتابی با عنوان دوگانه واقعیت و ارزش دارد و با ترجمه فریدون فاطمی به فارسی برگردانده شده است. تنها این کتاب بود که به نظرم به این مسئله پرداخته و من شخصا با خواندن این کتاب بع علت عدم آشنایی با بحث بهره زیادی نبردم ولی در کلیت مطلب نظرم این هست که نمی شود واقعیت و آرمان را از هم جدا کرد ولی پیش از پرداختن به اهداف متعالی، باید جامعه را شناخت و اگر مشکلی هست و جامعه در حال سقوطه، ابتدا باید جامعه را به حال سلامتی باز گرداند و بعد به دنبال برنامه ریزی برای اهداف متعالی بود.

در حوزه تربیت ما نظریه تربیت دینی را داریم که مدعی ارائه چهارچوب دینی برای تربیت است. این نظریه زمانی قابلیت تحقق را دارد که بستر و شرایط ابتدایی تعلیم و تربیت فراهم باشد یعنی مشکلاتی همچون نبود امکانات گرامیشی در مدرسه نباشد. این اولین سطح هست ولی در مرحله بعدی باید طوری مردم را با فرهنگ دینی آشنا کرد که پذیرای تربیت دینی باشند و تا زمانی که شرایط فراهم نباشد بحث و جدل و صرف هزینه و وقت در این حوزه صواب نیست.

پس به نظرم رسیدن به واقعیات ضروری تر از پرداختن به آرمان ها است.

 


 

 

دوست دارم در مورد هر کتاب به طور جداگانه بنویسم ولی به نظرم چندان مفید نخواهد بود.

هر دو کتاب فوق العاده بودند علی الخصوص پست مدرن. حالا منظورم از فوق العاده چی هست؟ اینه که من قبلا هم در مورد فراروایت مطلب خوانده بودم و هم در مورد نظریه فوکو که در مورد گفتمان و ارتباط آن با قدرت هست (مثلا کتاب فراسوی ساختارگرایی از هربرت دریفوس را خوانده بودم) ولی تقریبا چیزی نفهمیده بودم و پیوسته در پی کسب اطلاع و درک نظریه بودم. این کتاب با وجود اینکه چنین انتظاری نداشتم، من را به مرادم رساند و توضیحات خوبی داد البته امیدوارم فرصتی بشود و سراغ کتب اصلی نظریه پردازان برم چراکه به قول آقای طالب زاده خواندن اصل مطلب همه حجاب را کنار می زند و راه هرگونه تفسیر ناصواب از سوی دیگران را می بندد.

فکر نمی کنم درست باشد در مورد نظریه ها صحبت کنم و مطمئنم از پس بیان آنها هم برنخواهم آمد ولی در کل روح دوره مدرن یا بهتر بگم روح داستان های مدرن این هست که فرد از درون کاویده می شود و داستان به روح و روان درونی افراد و دیدن دنیا از درون آنها می پردازد.

در دوره پست مدرن اندیشه های مختلفی مطرح می شود به عنوان مثال مرگ مولف، خلط ساحت های وجودی، فراداستان، گفتمان و . . در دوره پست مدرن دورن افراد بیشتر تحت تاثیر عناصری غیر از خودآگاه فرد است و به قول معروف یک تکثری در نوع نگاه به جهان وجود دارد که موجب سردرگمی افراد می شود.

در هر دو کتاب هر نظریه با داستان هایی همراه شده است که نظریه را در خود به نمایش گذاشته اند و در فصل پایانی هم مجموعه داستان هایی منتشر شده است که مجموعه­ای از نظریات کتاب را به نمایش می گذارد.

یکی از حسن های دیگری که کتاب دارد این هست که علاوه بر رفرنس دهی خوب و استفاده از مناع اصلی و کتب تفسیری مناسب، خود مولف شناخت خوبی از نظریه پیدا کرده و به خوبی مطالب توسط او به زبان فارسی شرح داده شده است و این حسنی است که کتاب های ترجمه ای فاقد آن هستند.


 

اولین فیلمی که از کیشلوفسکی کارگردان لهستانی دیدم. مجموعه سه رنگ: آبی، سفید و قرمز بود. هر سه فیلم به سفارش کشور فرانسه و متناسب با سه رنگ پرچم این کشور ساخته شده است.

فیلم آبی در مورد آزادی انسان از هر گونه قید و بند هست. جولیت بینوش (جولی) نقش اصلی داستان با مرگ همسر و دخترش همه چیز را رها می کند و می خواهد از همه جا کنده بشود و بدون تعلق و بدور از دوستان زندگی کند یا شاید بهتر باشد که بگم می خواهد فقط ادامه حیات بدهد اما در پایان داستان نشان داده می شود که انسان بدون قید و بند توان زیست ندارد و زندگیش با قید و بند عجین شده است و او دوباره به زندگی گره می خورد.

فیلم سفید هم در مورد یک مرد مهاجره که وارد فرانسه می شود و بر اثر جدایی از همسرش تقریبا همه چیزش را از دست می دهد و مجبور به بازگشت به لهستان یعنی زادگاهش می شود و در آنجا با برنامه ای که برای همسرش می چیند، انتقامش را از همسرش می گیرد و عدالت را در رابطه با همسرش برقرار می کند.

فیلم قرمز در مورد ایثار هست. مردی که به خاطر دوست دخترش و علاقه او به شخص دیگری از او می گذرد و رابطه خودش را کاملا قطع می کند و حتی با دیدن یک صحنه منزجر کننده از او، هیچ کاری جز سکوت نمی کند. البته نقش اصلی (والنتین) ایثار خودش را با نجات یک سگ نشان می دهد البته خودش با سگ تصادف کرده بود ولی به هر حال آن را مداوا می کند و به صاحبش بر می گرداند و وارد رابطه ای با صاحب سگ می شود که یک پیر مرد هست و به شنیدن صدای همسایه ها می پردازد و هر دو شخصیت به بیان داستان زندگی خودشان می پردازند و در این گفتگو پیرمرد داستان علاقش به یک زن را میگه که آن را رها می کند و ناپدید می شود و بعد از سال ها مردی که با معشوقش ازدواج کرده، مقصر یک حادثه شناخته می شود و او به عنوان قاضی حکم قصاص او را صادر می کند و بعد از آن درخواست بازنشستگی می دهد (البته زن موردعلاقه پیرمرد همراه همسرش در اثر تصادف رانندگی مرده است) و نکته جالب اینکه پیرمرد که به استراق سمع می پرداخته خودش خودش را لو می دهد تا پلیس او را بازداشت کند و همه از این ماجرا باخبر بشوند و حتی نسبت به اذیت و آزار همسایه ها روی خوش نشان می دهد و خودش میگه که در دوران قضاوت چه حق هایی که من ناحق کردم و حالا نوبت آنهاست.

در پایان این سه گانه، وقتی کشتی نقش اصلی فیلم قرمز (والنتین) در  آب غرق می شود. تنها هفت نفر از یک کشتی 1400 نفری زنده می مانند. و آن 7 نفر دقیقا زوج های فیلم آبی، سفید و قرمز و یک کارگر بودند. یک جورایی پایان فیلم نشان می داد که کارگردان می خواهد بگه که این فیلم یک داستان است و حال مخاطب را جا بیاورد.( والنتین  و اگوست: قرمز // دومنیک و کارول: سفید // جولی و الیور: آبی)

یادداشت های دیگری بر روی فیلم نوشته شده که بسیار جالب و خواندنی اند علی الخصوص در مورد فیلم سفید.

یک صحنه هم در هر سه فیلم تکرار شده که تنها در فیلم آخر با مشارکت نقش اصلی همراه می شود و آن هم شخصیت پیر زن هست که برای انداختن شیشه نوشیدنی خودش به سراغ سطل مخصوص می رود و با وضعی که دارد این کار را به سختی انجام می دهد و در فیلم آخر نقش اصلی آن را کمک می کند تا کار را راحت تر انجام بدهد. البته در فیلم دوم هم ژولیت بینوش خودش را در دادگاه طلاق شخصیت های اصلی وارد می کند که نگهبان آن را راه نمی دهد.

به نظرم فیلم برای حال و هوای خودم که همش در حال تنش و کشمکش هستم خوب بود چراکه یک تم آرام داشت البته گاهی من را خسته می کرد و منتظر بودم که بالاخره تمام بشود. این مشکل هم به نظرم به علت زبان بود که نمی توانستم با شخصیت ها همراه بشوم ولی در کل موسیقی زبیگنیف پرایزنر خیلی خوب از آب در آمده بود یعنی موسیقی لذت بخشی بود و آدم را در حالت معلق نگه می داشت طوری که به نظرم موسیقی داشت فیلم را جلو می برد.

در فیلم اول فیلمبرداری چشمنواز بود و دوربین خیلی جالب تصاویر را ارائه می داد و غالب تصاویر هم ته رنگ آبی داشتند. به نظرم خیلی خوب بود و تصاویر را هم دیدنی کرده بود. در فیلم دوم هم مناظر لهستان عالی بود و نمایش آنها حال خاصی به مخاطب می داد. فیلم سوم هم به محیط اهمیت خاصی داده بود و با نمایش یک خانه تقریبا مخروبه با حیاطی پر از برگ درخت نمایشی بود از حال و هوای فیلم.

در بخش اول متن تم اصلی داستان ها را گفتم ولی واقعا در هر سه فیلم همه چیز بود و نمی شود فیلم را به آن تم ها مختص کرد.


 

بعد از مدت ها درسگفتار حقیقت و روش گادامر با تدریس آقای بهشتی را به پایان بردم. البته به قول ایشان این ابتدای کار هست و تازه کار شروع می شود. حدود 40-50 ساعت تدریس بود ولی حالا که قصد دارم شرحی از درسگفتار بدهم نمی دانم چطور باید شروع کنم و ادامه بدهم.

در کل حرف اول و آخر گادامر این بود که ما انسان هایی متناهی هستیم و هر کداممان می توانیم تنها به بخشی از جهان آگاهی پیدا کنیم و حتی این آگاهی هم طوری نیست که بشود به طور قطع بر آن تکیه کرد و همین مسئله موجب می شود تا ما به دیگران اجازه صحبت بدهیم و حرف های دیگران را گوش کنیم. این گفته مقداری شبیه به اندیشه زوال فراروایت ها در پسامدرنیسم است که دیگر قائل به یک روایت کلی و ضروری نیست و به روایت های جزئی اجازه حرف زدن می دهد.

یک برداشت غلطی که از گادامر می شود، این هست که برخی فکر می کنند گادامر با ترویج نگاه کثرت گرایانه قصد دارد انسان ها را دچار تشویش معرفتی کند در حالی که آقای بهشتی دقیقا به این مطلب اشاره می کند که گادامر به روشی برای یافتن تفسیر صواب از ناصواب اشاره می کند و از آن با عنوان فاصله گذاری یعنی درستی تفسیر در طول تاریخ نمایان خواهد شد.

البته سوالی که خود آقای بهشتی داشت این بود که پس چطور در اکنون و اینجا به صواب بودن تفسیر پی ببریم.

نکته آخر هم اینکه آقای بهشتی به این مطلب اشاره می کردند که هرمنوتیک یک روش نیست بلکه یک نوع بینش و گشودگی نسبت به جهان است.

همین .


در راستای محبت های نبولا، من هم گفتم در حد توان یک کاری بکنم. گفتم سایت هایی که به نظرم کاربردی هستند و خودم پیوسته استفاده می کنم، خدمت شما معرفی کنم.

در این بین یک مساله را مطرح می کنم، امیدوارم بهانه ای بشود که بیشتر در موردش فکر کنم. یک مشکلی که در حال حاضر خودم دارم، همین گستردگی یا به عبارت دیگر انفجار اطلاعات است. این همه اطلاعات با وجود اینکه خیلی به آدم کمک می کند، موجب سردرگمی هم می شود یعنی انتخاب خیلی دشوار می شود و آدم شاید در همین سردرگمی انتخاب بماند. امیدوارم بلاگ های پایین مفید باشد و شما هم بتوانید از بین مطالب، بهترین ها را انتخاب کنید:

صدانت

گوتوکلاس

وبلاگ فرهنگ و ادب ایرانی

دانلود رایگان انواع کتاب

پادکست بی پلاس

پادکست چنل بی

Memrise: The fastest way to learn a language.

(ان شا الله بروز خواهد شد)


 

سخنرانی در جمع هیأت دولت (انتظار ملت از دولت و ضرورت انجام آن)

1359/06/20

 

چند وقت پیش در برنامه خارج از دید بیانات امام خمینی ره را می دیدم و این شد که پیگیر بشوم و این صوت را پیدا کنم.

واقعا گوش کردن به این صورت خالی از لطف نیست و امام به خوبی مطالب را بیان کردند و بیان همین مطالب ار زبان دیگر افراد، شاید با برخورد مواجه بشود. در حالی که امام با صراحت مطالب را بیان می کند. امام در مورد وضع معیشتی مردم صحبت می کند و مسئولین به جای حل مشکلات، بر سر چیز های دیگر در حال جنگ هستند.

 


 

فیلم پیانیست ساخته رومن پولانسکی

اولین فیلمی بود که از این کارگردان فرانسوی-لهستانی می­دیدم. داستان فیلم زندگی ولادیسلاو اشپیلمان نوازنده پیانو لهستانی است که در طی جنگ جهانی دوم به سختی جان سالم به در می­برد. او یک یهودیه که مورد نژادستیزی آلمان­ها قرار می­گیرد و او و خانواده­اش در ورشو لهستان از خانه و زندگیشان دور می­شوند و تنها ولادیسلاو هست که توسط نازی­ها به اردوگاه­های شرق برده نمی­شود. آن هم به خاطر یکی از پلیس­های لهستانی که او را می­شناخت و واقعا حیفش می­آمد که ولادیسلاو از بین برد.

در قسمت بالا وقتی گفتم آلمان، این حس به من منتقل شد که این آدم­ها چطور دست به این کار زدند و حتی در حین دیدن فیلم خیلی دوست داشتم یک تخلیه روانی کنم. یعنی چطور دست به چنین کارهایی زدند.

فیلم فوق­العاده جذاب بود و پر از کش و قوس. بازیگر نقش ولادیسلاو، آدرین برودی هست که در طول ۶ هفته نزدیک به ۱۴ کیلوگرم وزن کم کرده بود. برای چی؟ برای بازی در این نقش و احترام به خودش و مخاطب.

تمام تصاویر به زیبایی به تصویر کشیده شده بودند و گویای توحش نازی­ها بودند. فقط در انتهای فیلم بود که یک نازی با ارتباط با نوای پیانوی ولادیسلاو به او علاقه­مند شد و او را رها کرد تا در مخفیگاه زندگی کند. واقعا جالبه که بعضی آدمها مثل پولانسکی زشتی ها را هم می تواند به زیبایی به تصویر بکشد.


 

جیوان گاسپاریان از شش سالگی شروع به نواختن دودوک کرد و نخستین اجرای او، تکنوازی در گروه رقص و آواز سنتی ارکستر سمفونیک تاتول آلتونیان، در ۲۱ سالگی بود. جیوان گاسپاریان دربارهٔ زندگی و اولین آشنایی اش با دودوک می‌گوید:

تنها شش سال داشتم. مادرم فوت کرده و پدرم هم به جنگ رفته بود و من در یتیم خانه دوران کودکی سختی را طی می‌کردم. در آن دوره جاهایی بود که مثل سینماهای امروزی فیلم نشان می‌دادند. از آنجا که فیلم‌ها صامت بودند سه نفر نوازنده زیر پرده می‌نشستند و با نواختن دودوک نمایش فیلم را همراهی می‌کردند. اولین بار که صدای دودوک را شنیدم خیلی خوشم آمد. در میان آن سه نوازنده، استادی هم بود به نام مارکار مارکاریان؛ خود را به او رساندم و از او خواهش کردم که یک دودوک هم به من بدهد؛ خیلی خشن جواب داد که می‌خواهی چکار؟ برو درست را بخوان مگر پدر و مادر نداری؟.

روزی پیش او رفتم و پول ناچیزی را که از فروش ظرف و ظروف کهنهٔ خانه به دست آورده بودم به او دادم؛ پول‌ها و دست کوچک عرق کردهٔ مرا پس زد، دودوک ساده‌ای را از جیب درآورد به من داد و گفت:برو بزن؛ تو شاید آدم خواهی شد. از خوشحالی در پوست نمی‌گنجیدم؛ در طول زمستان یک لحظه دودوک را از لبانم دور نکردم و نواختن نخستین آهنگ را که دِلِ یامان» نام داشت فرا گرفتم. بهار بعد، بار دیگر نزد استاد مارکاریان رفتم و از او خواهش کردم که به نواختن من گوش دهد. گوش کرد و اشک از چشمانش سرازیر شد. دودوک بهتری به من داد و گفت: برو بزن؛ تو نوازندهٔ زبردستی خواهی شد. این حرف استاد مشوق من شد تا در هفده سالگی به نواختن دودوک مسلط شوم.»

 

 

 

موهای سفید مادرم
تارهای قلبم را سوزاند
حرفهای شیرین مادرم
رشته های روانم را برید
مادر من مادر من
خوب من لطیف من
مادر من
مادر. مادر. مادر.
چه شبها که بی خواب ماندی
و خواب نازنینت را شکستی
{بخواب فرزندم} را زمزمه کردی
و لالائی شیرین برایم خواندی
و شب را سحر کردی
مادر من مادر من
خوب من لطیف من
مادر من


 

کتاب مردی­ست می سراید نوشته عزت الله فولادوند در مورد سبک شعری دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی است. ابتدای خوانشْ کتاب برام جالب بود چون که اولین اثری بود که در آن با اشعار دکتر شفیعی آشنا می شدم. وقتی به اواسط کتاب نزدیک شدم تازگی کتاب از بین رفت یعنی با وجود نگاه تازه به اشعار ولی شعرها ابتدایی کتاب در حال تکرار بود البته با وجود تغییر نگاه آقای فولادوند در نقد. شخصا زیاد با آثار دکتر شفیعی انس نگرفتم یعنی احساسم این بود که دنیای ایشان با دنیای من متفاوت البته بیشتر در سبک بیان. به عنوان مثال اشعار قیصر امین پور بیشتر دوست دارم چون که سادست ولی اشعار دکتر شفیعی دارای غنای واژگانی هست و باید یک مقدار سطح ادبیات آدمی بالاتر باشد.

قصطعاتی از اشعار ایشان که بیشتر دوستشان داشتم را قرار می دهم:

 

تا با کدام دمدمه، خاکسترش کنند

در کوره مخاصه

یا کام اژدها

سطل زباله­ای است

زمین

در فضا

رها.

 

آخرین برگ سفرنامه باران

این است

که زمین چرکین است.

 

ای مرغ­های طوفان! پروازتان بلند.

آرامش گلوله سربی را

در خون خویشتن

این گونه عاشقانه پذیرفتند،

این گونه مهربان.

زان سوی خواب مرداب، آوازتان بلند.


اخیرا انتقالیم تمام شد و دارم به منطقه خودم بر می گردم. جایی که بودم شرایطم خوب بود حداقل از نظر مالی ولی نمی دانم چرا دوست داشتم از آنجا برم. یک نکته ای هم بود من همیشه دوست دارم روی اوج خداحافظی کنم البته اوج افراد با هم فرق دارد. من شخصا دوست دارم در زمانی که بهترین روابط با افراد را دارم یک لحظه که دیدم این رابطه در خطره، سریعا رابطه را کمتر کنم تا خاطره های خوب بینمان از بین نره. قضیه انتقالم هم همینطور بود خاطرات خوبی داشتم ولی احساس می کردم بیش از این نمی توانم ادامه بدهم و رفتن را بر ماندن ترجیح دادم البته اگر می خواستم هم نمی توانستم بمانم چون که دیگه با انتقالم موافقت نشده بود.

وقتی کارهای خروج را انجام دادم یهو مدیرم زنگ زد گفت کجایی گفتم متاسفانه اینطوری شده و باید برم. باید زودتر بهش می گفتم که احتمال دارد برم ولی زیاد مطمئن نبودم و حقیقتش به علت یکسری دلایل نگفتم. البته مدیر هم همچین ناراحت نبود چون آنقد آدم هست که جام بیاد نگرانی ندارد ولی به معاون که گفتم، گفت پاشو بیا ببنیم باید شما را برگردانیم. نمی دانم تعارف بود یا نه ولی در کل دیگه دل آنجا کار کردن را ندارم.

یک نکته هم در حین این کارها در ذهنم خطور می کرد با وجود تمام تعت ذهنیم، این بود که میگن این دنیا محل عبوره، واقعا درسته، یک روز ورودیم را زدم و حالا در حال گرفتن خروجی هستم.

 


 

 

کتاب شرح اقول و احوال ابوالحسن خرقانی به ‌ضمیمه منتخب نورالعلوم تصحیح استاد گرانقدر مجتبی مینوی. از استاد مجتبی مینوی کتاب اخلاق ناصری را در دانشگاه مطالعه کرده بودم البته با همراهی استاد و سر کلاس. خیلی دوست دارم پیش از نوشتن مطلبی در مورد کتاب، یادداشتی در مورد استاد مینوی بنویسم ولی این کار را موکول می کنم به بعد از خواندن کتاب نقد حال ایشان. واقعا بسیاری از آثار نفیس تاریخ و ادبیات ایران به دست اساتید همعصر استاد مینوی تصحیح و گردآوری شده، با وجود تمام مشکلاتی که در آن دوران افراد با آن مواجه بودند. واقعا سطح علم و دانش در آن دوران با وجود محدودیت های متعدد بسیار بالا بوده و اساتید واقعا از علم و دانش اصیلی برخوردار بودند.

کتاب شرح اقوال و احوال . کتاب خواندنی هست چراکه شرح احوال افرادی همچون ابوالحسن خرقانی آدم را مجذوب می کند و آدم با دیدن این گسست دنیوی، حسرت این افراد را می خورد که چقدر خوبه که هیچ خواستی از جهان نداشته باشی و از هر چه درو هست فارغ بشی. یعنی زیر و رو شدن جهان برای تو هیچ باشد. حتی این افراد با خدا هم به مجادله می پردازند.

یک جا حسن بصری می گوید که من از خدا خواستم که هیچ نخواهم. ابوالحسن خرقانی می گوید تو باز هم خواستی. حتی این افراد این نوع خواست را هم مورد مواخده قرار می دهند.

اکثر مضامین کتاب حول همین مسئله ترک دنیا و گرایش به خداوند گردش می کند. در این کتاب 644 قول آورده شده است که کرامات ابوالحسن خرقانی و یا دیگر صوفیان همچون رابعه، حسن بصری، بایزید بسطامی و . را گرد آورده است. به نظرم زیباترین بخش کتاب مناجات ابوالحسن خرقانی هست که در ادامه قرارش دادم:

مناجات شیخ ابوالحسن خرقانی

شبی شیخ ابوالحسن خرقانی، شیخ و مراد خواجه عبدالله انصاری بعد از عبادت و اوراد، با خداوند سبحان مناجات می کرد می گفت: خداوندا! فردای قیامت به وقت آنکه نامه ی اعمال هر یکی به دست می دهند به کردار هر کسی برایشان نمایند، چون نوبت به من آید میدانم که چه جواب معقول گویم».

فی الحال به او ندا آمد: یا ابوالحسن، آنچه روز م خواهی گفتن، اکنون بگو».

 

ابوالحسن گفت: خداوندا چون مرا در رحم آوردی و بیافریدی در ظلمات عجزم بخوابانیدی و چون در وجود آوردی معده ای گرسنه را با من همراه کردی تا چون در وجود آمدم از گرسنگی میگریستم چون مرا در گهواره نهادی، پنداشتم که فرج آمد، پس دست و پایم را بستند و خسته ام کردم. چون عاقل و سخنگو شدم گفتم امروز آسوده نمایم، ولی به معلمم دادند و به چوب ادب، دمار از روزگارم بر آوردند و از وی ترسان می بودم. چون از آن در گذشتم شهوت بر من مسلّط کردی تا از تیزی شهوت به چیز دیگری نمی پرداختم و چون از بیم و عقوبت فساد، زنی را نکاح کردم و فرزندانم در وجود آوردی و شفقت ایشان در درونم گماشته و در غم خوراک و لباس ایشان عمرم سپری کردی چون از آن در گذشتم پیری و ضعف بر من گماشته و درد اعضا بر من نهادی و چون از آن در گذشتم گفتم مگر چون وفات من برسد بیاسایم. ولی به دست ملک الموت گرفتارم کردی تا به تیغ بی دریغ جان من قبض کرد. چون از این گذشتم در لحد تاریکم نهادی و در آن تاریکی و عاجزی دو شخص فرستادی که خدای تو کیست و دین تو چیست و نبی تو کیست؟ و چون از جواب برستم از گورم بر انگیختی و در قیامت، ندامت نامه ام به دست دادی که إقرا کتابک» بخوانم اعمال نامه ات را. خداوندا کتاب (اعمال نامه ی من) من این است که گفتم، این همه مانع بود از اطاعت، و برای چندین تعب و رنج، شرط خدمت تو به جا نیاوردم. تو را از آمرزیدن و گناه عفو کردن مانع چیست؟

ندا آمد: ای ابوالحسن تو را بیامرزیدم به فضل و کرم خود».

یک قول دیگر از ابوالحسن خرقانی هم که خیلی باهاش احساس قرابت کردم را آوردم:

نقلست که مردی پیش او آمد و گفت : "می خواهم که خرقه پوشم ." گفت :‌" ما را مساله ایست اگر جواب دهی شایسته ء خرقه باشی . " گفت :" بگوی" . گفت :" مردی چادر زنی را در گیرد زن شود ؟ " گفت : "‌نه " . گفت :‌"‌ اگر زنی نیز جامهء مردی درپوشد هم مرد شود ؟‌" گفت :‌" نه " . گفت : " تو نیز اگر مرد نیستی ، بدین مرقع مرد نگردی ! "

 

الاهی! چنان که تو به کس نمانی، کارهای تو به کس نماند. هر کسی که مر کسی را دوست دارد همه راحت او خواهد. تو چون مر کسی را دوست داری بلا بر سر او ببارانی.


 

چند وقت پیش سر کار جلوی اتاقم یکی از همکارها پرورشی یکی از دانش آموزها را دید. یکدفعه شروع به صحبت کردند و من هم واقعا قصد گوش کردن نداشتم ولی در حین کار صدای آنها را می شنیدم. دانش آموز می گفت خیلی وقت هست که کارهای گذشته را ترک کردم دیگر به قول معروف لات بازی نمی کنم، با اراذل نمی گردم و با همه آنها قطع ارتباط کردم. الان فقط با یک دختر آشنا شدم که براش جون می دهم و هر کاری براش می کنم. دیگه فقط همان برام مانده و الان هم می خواهم برم مهندسی سازه (اگر اشتباه نکنم) بخوانم. این صحبت ها که تمام شد و همکارمان آمد داخلِ اتاق، بهش گفتم آقا با این دانش آموز نگردا، شما را هم از راه بدر می کند و از صراط مستقیم خارج. متاسفانه با لحن تمسخر آمیز گفتم: آقا این دانش آموز ما بود. گفت: متاسفانه بله.

چند دقیقه بعد یک دفعه یادم آمد عجب غ ل ط ی کردم. آخه من کیم که از ظاهر آدم ها، آنها را قضاوت می کنم، یعنی اصلا چرا قضاوت می کنم به جای کمک کردن. حتی بدتر در مورد آنها نظر می دهم و این نظر را با دیگران به اشتراک می گذارم.

یاد بیان ابوالحسن خرقانی افتادم:

آنکه در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که نزد باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.

واقعا از خدا طلب بخشش کردم ولی خوب باید از خود دانش آموز عذرخواهی کنم و من را ببخشه.

نکته جالب اینکه روز بعد همین همکار را روبروی آبدارخانه دیدم که بعد از سلام و علیک بهم گفت آقا شما چشم بصیرت داری و باطن آدم ها را می بینی. سریع فهمیدم به کجا دارد می زند. گفتم آقا نه والله ولی بابت قضیه دیروز عذرخواهی می کنم و اشتباهم را قبول دارم. جمله ابوالحسن خرقانی را براش گفتم ولی هی اصرار بر چشم بصیرت می کرد که بالاخره بعد از 2 الی 3 دقیقه تقریبا می شود گفت از دستش فرار کردم.

در این بین یک نکته ای هست که به نظرم خیلی هم مهمه و آن این هست که ما به علت اینکه نمی توانیم درون آدم ها را ببینم، باید نظراتمان یا قضاوت هامون را کنار بگذاریم یعنی اگر دیدم کسی کار زشتی انجام می دهد باید بگیم نه احتمال دارد دلش صاف باشد و این کار هم حکمتی داشته باشد. یعنی چطور می توانیم دست به انتخاب بزنیم مخصوصا در ارتباط با مردم. چون در زندگی خیلی موقعیت پیش میاد که باید قضاوت و انتخاب کرد و این بلاتکلیفی خیلی سخته. آقای ملکیان می گفت که این مسئله ریشه ابسوردیسم دارد یعنی دیگر در دنیا هیچ ارزش حقیقی یافت نمی شود تا بر اساس آن بتوان دست به ارزشیابی زد.

البته در نزد صوفیان هم این مطلب صدق می کند فکر کنم شبلی بود که به قول امروزی من متناهی چطور می توانم در مورد امور جهان دست به قضاوت بزنم.


 

کتاب فلسفه به زبان ساده؛ بازی اندیشه در حقیقت فلسفه برای کودکان هست. بیشتر ذهم مخاطب را با سوالات مواجه می کند تا خود فرد نسبت به آنها واکنش نشان بدهد. پاسخ کاملی به هیچ یک از سوالات نمی دهد و از زبان فیلسوفان هم چندان صحبتی نمی کند. برخی از عناوین را هم در پایین آوردم:

چیزی که تو، باید پیش از شروع بدانی!

من که هستم؟

دیگران

زبان

مفهوم واژه­ها

زبان به عنوان ابزار

چیپس بهتر از ذرت بو داده است

مسئولیت فردی

عدالت

رای­گیری در کلاس

.

یکی از موضوعاتی که در کتاب مطرح می شود در مورد هویت آدمی است. به عنوان مثال می پرسد که احمد در حال حاضر 20 سالشه، آیا وقتی سنش به 60 سالگی می رسد همان آدمه یعنی با این همه تغییرات جسمی و روحی، این آدم همان آدم قبلیه. اگر جواب مثبت باشد طبیعتا باید توجیهی برای این همه تغییرات آورده بشود و اگر معتقد به تغییر هویتی باشیم ما را با این سوال مواجه می کند که پس اگر احمد در 20 سالگی خلافی کرده باشد، دیگر نیازی به مجازات او در 60 سالگی نیست!

این طوری ذهن آدمی را درگیر می کند و با موضوعات آشنا.


 

 

 

نوشتن مطلب در مورد 8 سال دفاع مقدس مقداری برام سخته یعنی دورانی که با گوشت و پوست و استخوان درکش نکردم. البته ملموس ترین خاطره برای من، خاطره پدرمه که 6 ماه پشت جبهه بوده و در ستاد تبلیغات به عنوان خوشنویس فعالیت می کرده. پدرم در آن دوران به عنوان معلم در یکی از روستا های ایران مشغول فعالیت بود. پدرم میگه آنقدر تو روستا تنها بودم که گفتم باید از اینجا برم و کجا برم؟ جبهه. وقتی هم که جبهه میره به علت خط خوش در ستاد تبلیغات فعالیت می کند و حتی زمان برگشتن مسئول ستاد اجازه برگشت نمی داده. البته پدرم قرار بود یک عملیات هم بره که به علت کلیه درد و داشتن سنگ کلیه و مداوا، عملیات نمیره و همان ماشینی که گروه پدرم را خط می برده توسط دشمن مورد اصابت گلوله قرار می گیره. پدرم همیشه میگه؛ میگه اگر الان کلیم درد نگرفته بود و رفته بودم دیگه الان با شما در حال صحبت در مورد آن دوران هم نبودم.

واقعا دست سرنوشت چه کارهایی که نمی کنه. متاسفانه چندان چیز زیادی از آن دوران نخواندم و ندیدم (البته قصد دارم کتاب پایی که جا ماند را بخوانم) ولی به نظرم با وجود تمام سختی هایی که مردم داشتند و ناراحتی هایی که در پی از دست دادن اعضای خانواده به وجود میامد. مردم چیزی به نام آرمان داشتند یعنی چیزی داشتند که قرار بود براش بجنگن. و این 8 سال دفاع مقدس و شکست دشمن آرمانی بود که همه براش می جنگیدند و همه چیزشان را می دادند تا محقق بشود.

من خودم همیشه بین آرمان و واقعیت ماندم یعنی با وجود اینکه دوست دارم واقعیت ها مورد توجه قرار بدهم ولی به این مطلب اذعان می کنم که زندگی بودن آرمان هیچه مثل الان خودم. البته رویا دارم ولی به نظرم رویا با آرمان خیلی فرق دارد. آدم همیشه منتظره تا رویاها محقق بشوند ولی آرمان چیزی هست که جلوی چشم آدمه و زندگی برای اونه. این روزا دیگر فکر نمی کنم (نه به طور کلی) کسی آرمانی داشته باشد یعنی حداقل در ایران بسیاری از بزرگترها آرمان های ما را گرفتند یعنی فکر می کنند همه کارها را کردند و الان هم باید خرده کاری ها را، فقطِ فقط خودشان انجام بدهند. دیگر ما جوان ها کاری نمانده که انجام بدهیم، آنها همه کارها را کردند. البته بی انصافی نباشه گاهی هم پای ما را وسط می کشند و قصد حمایت هم دارند ولی اعتماد چندانی ندارند.

در کل یک مطلب نوشتم که اولش خاطره بود، انتهاش هم غرغر. چه شود؟

 


 

این فیلم را به واسطه جنجرشانکار تماشا کردم یعنی در سایت یکی از دوستان معرفی فیلم شده بود و به دو نقطه قوت اشاره یکی اهنگسازی جینجرشانکار و دیگری بازی سارا اندرسون. البته مطلبی که در مورد شانکار در ویکی گفته شده غلط هست ولی در کل بهانه ای شد برای تماشای یک فیلم خوب.

کارگردان فیلم هم مل گیبسونه که با بازی خاطره انگیزش در شجاع دل، فکر می کردم که او تنها یک بازیگر خوب هست ولی با دیدن این فیلم پی  بردم که یک کارگردان تمام عیار هم هست.

این فیلم روایت زندگی عیسی ناصری است که به صلیب کشیده می شود و واقعا تمام صحنه ها به زیبایی به تصویر کشیده شده اند و تمام صحنه ها به صورت کاملا واقعی نمایش داده می شوند. متاسفانه چندان سینمای ایران را دنبال نمی کنم ولی فکر نمی کنم در ایران چنین تصویر هایی ارائه شود. زبان فیلم هم برای نزدیک شدن مخاطب به آن دوران به زبان عبری، لاتین و آرامی هست و با زیرنویس ارائه شده است و در برخی از صحنه ها واقعا آدمی بغض گلوش را می گیرد و تمام وجود آدم مملو از احساس می شود.


 

کتاب چهار گزارش از تذکره الاولیاء عطار نوشته بابک است. از آن دست کتاب هایی است که بابک برای دل خود نوشته است البته دلی همراه عقل گشته و نوشته ای همه جانبه در مورد سخنان و احوال صوفیان علی الخصوص صوفیانی که عطار شرح احوال آنها را در تذکره الاولیا داده است. اگر درسگفتار فلسفه هنر بابک را گوش بدهید، شاید تصور کنید که بابک اهل نگارش چنین کتابی نیست ولی ایشان چنان علاقه مند به کتاب است که چهار گزارش جانانه بع عناوین زیر به نگارش درآورده است:

گزارش اول: دلالت ها ---> در جست و جوی زمینه ها، عرفان در کتاب، محبت و .

گزارش دوم: معناها ---> رواداری پارسایان، دو آشنای دیگر، شکل دیگر عقل، ناسازه های سخن عرفانی و .

گزارش سوم: زبان ---> زبان نور، زبان تذکره الاولیا، زیبایی های سبک و .

گزارش چهارم: راز ---> رویاها، معنای باطن، راز پنهان و .

در هر 4 گزارش بخش هایی از کتاب را قرار داده و با این کار خودش علاوه بر مصداق یابی و تقریب ذهن با موضوع سعی کرده است که کتاب از حالت گزارش خشک خارج بشود. قسمتی که من دوست داشتم و برام جالب بود ناسازه های سخن عرفانی بود که به تناقضات درونی سخن عارفان می پرداخت مثلا بسیاری از عارفان دید خوبی نسبت به ن نداشتند و آنها را افراد حیله گر قلمداد می کردند و یا در برخی اوقات عارفان به خداوند خرده می گرفتند و حتی خدا را محکوم می کردند.

در کل کتابی است که خواندن آن پس از خوانش خود کتاب تذکره الاولیا خالی از لطف نیست. در ضمن در این کتاب داستان شهادت حلاج هم به صورت ضمیمه آمده است که بسیار خواندنیست.


 

کتاب طوفان در پرانتز یکی از بهترین کتاب هایی بود که از قیصر خواندم. خیلی زیبا و احساسی بود. البته در کنار احساس تعقل و آرمان خواهی هم بود. یعنی هم واقعیت را دریافته و هم آرمانی برای مواجه با این واقعیت. خیلی راحت و زیبا قیصر حرفش را می زند و اعتقاداتش را به زیبایی بیان می کند. کتاب در طول سال های 59 تا 64 نوشته شده و موضوعات هم حال و هوای جنگ و جبهه دارد.

گفتم بخشی از این کتاب را بازخوانی کنم. چندان خوب از آب درنیامده ولی .

 

 

 

 


 

 

کتاب خطی ز سرعت و از آتش، اولین کتاب منظومی هست که از سیمین بهبهانی می خوانم. پندان لذت بخش نبود به غیر از برخی از قطعات به برخی از افراد همچون سهراب سپهری و . تقدیم شده بود. یکی از دلایل این امر هم این بود که اوزان کتاب، اوزانی جدیدی بود و به قول خود سیمین، اوزانی بود که از عمق وجود سیسمن برخاسته بود و شاید می بایست حال و هوای سیمین را داشت تا بتوان آن ها را درک کرد و لذتشان را برد. این قطعات از آن قطعاتی هست که وقتی حال نداری نمی شود خواندشان چرا که باید در مورد فکر کرد که داره و می خواهد چی بگه ولی من همیشه قیصر را که می خوانم در مواقعی هست که همیشه خسته ام و همیشه سر حال می کنه منو، انگار دارد حرف می زنه. به قول یکی از دوستان، قیصر همیشه خسته بود

 

یک قطعه شعری بود که سیمین در اول کتاب نوشته بود و من خودم لذت بردم:

 

زانگه که زبان از پی گفتار گشودیم

تا دامنه عمر، سرودیم و سرودیم

بر گنج درست سخن نادره کاران

در خورد توان، خرده ناچیز فزودیم

بودیم و کسی پاس نمی داشت که هستیم

باشد که نباشیم و بدارند که بودیم

 

با خواندن این شعر یاد حکایت آقای قوام صفری افتادم که می گفت تا زمانی که قیصر امین پور بود جایزه بهش نمی دادند همین که رفت به همسرش جایزه سهراب را دادند.

 

یک قطعه هم از حسین علیزاده قرار می دهم به نام ودا از آلبوم در چشم باد

 

 


زندگی هر روز در حال سخت تر شدن است و واقعا راه حلی هم وجود ندارد. یعنی درس می خوانی یکسری مشکلات، درس نمی خوانی یکسری مشکلات. کار می کنی یکسری مشکلات، کار هم نمی کنی باز هم یکسری مشکلات. البته آدم موفق کسی هست که بر تمام این مشکلات فائق بیاد ولی آخه مگه بعد از پیروزی و موفقیت، چیزی هم از آدم می ماند. وا. نمی ماند.

الان دارم میرم دانشگاه، هر هفته استرس دارم که چطور به رئیس بگم حالا جالبیش این هست که میگم بعد دو روز باید پیگیر باشم ببینم اکی داده یا نه، البته بنده خدا گفته راه میاما ولی خوب باز هم آدم خیالش راحت نیست. سر همین قضایا بی خیال دولتی شدم و گفتم تا مشکلات بیشتر از این نشده باید به این مدرک گیری پایان بدهم. یعنی با خیال راحت به خانواده بگم که دیگه تمام شد. حالا دیگر رهام کنید و بگذارید کار خودم را بکنم.

لطفا به لینک زیر مراحعه فرمایید:

http://white-shadow.blog.ir/post/464


واقعاً هم خدا یک جو شانس بدهد، چه شانسی؟ خریت! اوه که چه نعمتی است، چه سرمایه ای است؟ خوشبختی هر کس به میزان برخورداری او از این نعمت عظیم است و بس. این است تنها راز سعادت آدمی در حیات و بقیه اش حرف است و فلسفه بافی است. بیچاره آنهایی که این چیزها سیرشان نمی کند، چیزهای دیگری می خواهند، از آب لوله عطششان فرو نمی نشیند، از خوراک آشپزخانه جوعشان سیر نمی گردد، دوخت و رنگ قالی و اطاق و میز و حتی حقوق هم با همان اضافاتش و با همان امیدواریهایی که همیشه در نزول یک رتبه عقب مانده هست و با اینکه دعاها و تضرع ها و ناله ها و تملق ها و سپاس ها و ستایش ها و تلگراف ها و طومارها و خم شدن ها و هیچ وقت راست نشدن ها نزول آن را تسریع و ظهور آن را تعجیل می کند، دل های خیال پرداز آنان را از شکر و شعف مالامال نمی کند و از طرفی در زیر این آسمان، بر روی این خاک، در این زندگی و میان این خلایق جز همین ها چیزی نیست، طبیعت جز همین ها چیزی ندارد. تشنه ای؟ آب لوله، آب حوض، آب سماور. گرسنه ای؟ دیگ، هرکاره، دیزی. خسته ای؟ رختخواب، متکا، تخت، دیوان، افسرده ای؟ رادیو، تلویزیون، سینما؛ غمگینی؟ شوخی، متلک، بازی، تفریح، فیلم کمدی، صفحه، برنامه بخند تا دنیا برویت بخندد و رادیو تهران، تنهایی؟ مهمانی، دعوت، جلسه، شب نشینی، دید و بازدید، احوالپرسی، بیماری؟ دوا، دکتر، مریضخانه، تنقیه، قرص، دردمندی؟ آسپیرین، کیسه آب گرم، ماساژ . عاشقی؟ اصلاح و بزک و لباس و دم مدرسه ها و کنار خیابانها و تلفن و متلک و بوی فرند و گرل فرند و خواستگاری و قباله و جهاز و دعوت و عروسی و صف ماشین و تاکسی و بوق بوق و دور حرم و کوه سنگی و خانه و بچه و قسط و جلوس و آه عزیزم و دیگر ناز و اداهای مربوطه طبق ترتیبات داده شده در امور مربوط به سعادت خانوادگی و دستورات تدوین شده برای بهره برداری از یک زندگی سعادتمندانه.

پس چه مرگته؟ دنبال چه می گردی؟ نمی دانیم اما می دانیم که اینها ما را بس نیست، نمی گوییم اصلاً به کارمان نمی آید، اما کفایت نمی کند و درد از همینجا آغاز می شود، درد بی درمان و غم های ناپیدایی که از عمق روح می جوشد و اضطرابها که درون را به تلاطمهای وحشی و طاقت فرسا مبتلا می کند و طوفانی که در اندرون برپا می شود و افق زندگی و جهان را در پیش چشمان تیره می دارد و پریشانی و بدبختی آغاز می شود و هرگز به سامان نمی رسد.


مدتی هست که درسگفتارهای آقای ملکیان به نام چرا اخلاقی باید زیست؟ را به پایان بردم. البته این درسگفتار شروعی برای یک مطالعه عمیق تر هست. (امیدوارم این طور باشد) ولی اگر در پایان از من بخواهند که به نظر تو کدام راه حل می تواند بهترین پاسخ باشد برای اخلاقی زیستن، خواهم گفت که اعتقاد به خداوند و روز آخرت.

یعنی تمام نظریاتی که در این زمینه از سوی آقای ملکیان مطرح شد، دارای خلا هایی بود و نمی توانست پاسخ کاملی به این پرسش باشد.

یکی از مهمترین موارد در این مسئله، مسئله عقلانیت هست. یعنی بیشتر افراد وقتی به طور منطقی می خواهند کاری را انتخاب کنند، به این مسئله توجه می کنند که فایده کار بیشتر از هزینه آن باشد و در عصر حاضر هزینه اخلاقی زیستن بیش از فایده آن هست و تنها چیزی که می تواند هزینه اخلاقی زیستن در عصر حاضر را پوشش بدهد این هست که طرف حساب ما خداوند باشد وگرنه غیراخلاقی بودن سود و عقلانیت بیشتری را دربردارد.


 

مادر، گناه زندگیم را بمن ببخش!

زیرا اگر گناه من این بود، از تو بود

هرگز نخواستم که ترا سرزنش کنم

اما ترا براستی از زادنم چه سود؟

 

در دل مگو که از تو و رنج تو آگهم

هرگز مرا چنانکه خودستی گمان مدار

هرگز فریب چهره آرام من نخور

هرگز سر از سکوت مدامم گران مدار

 

من آتشم که در دل خود سوزم ایدریغ!

من آتشم که در تو نگیرد شرار من

دردم یکی نبود که زودش دوا کنی

آن به که دل نبندی ازین پس بکار من

 

مادر! من آن امید از کف رفته توام

کز هر چه بگذری، نتوانی بدو رسید

زان پیشتر که مرگ تنم دررسد زراه

مرگ دلم زمردن صد آرزو رسید

 

هر شب که در بروی من آهسته واکنی

در چشم خوابناک تو خوانم ملامتت

گوئی بمن که باز چه دیر آمدی، چه دیر!

بس کن خدایرا که تبه شد سلامتت

 

از بیم آنکه رنج ترا بیشتر کنم

می خندمت به روی و نمی گویمت جواب

مادر! چه سود از این که بهم ریزم این سکوت؟

مادر! چه سود از این که براندازم این نقاب؟

 

تا کی بدین امید که ره در دلم بری

بندی نگاه خود به نگاه خموش من؟

تا کی همین حلقه به در آشنا کنم

آهنگ گام های تو آید بگوش من؟

 

مادر! من آن امید ز کف رفته توام

درد مرا مپرس و گناه مرا ببخش

دانی خطای بخت من است آنچه می کنم

پس این خطای بخت سیاه مرا ببخش

 

مادر! تو بیگناهی و من نیز بیگناه

اما سزای هستی ما، در کنار ماست

از یکدگر رمیده و بیگانه مانده ایم

وین دود، درد زندگی و روزگار ماست

 

*** خوانش اشعار نادر نادرپور دشوار نبود و ساده حرف دل زده بود. حرف دلی که حالش خراب بود و از زندگی خسته. غالب اشعار حزن آلود و غم انگیز بود. اکثر اشعار هم در انزوا و تنهایی او در پاریس سروده شده بودند. شخصا نتوانستم ارتباط مناسبی برقرار کنم، نمی دانم چرا؟ باز هم احساس می کنم فقط قیصر امین پور را درک می کنم. من در زمینه ادبیات تخصص ندارم ولی شعر نو که با زبانی ساده و روان ساخته و پرداخته می شود، حرف دل آدم هاست و هر آدمی حال و هوای خودش را دارد و نمی شود انتظار داشت که همه افراد، اشعار شعرای نوپرداز را درک کنند و شاید تنها یکی از اشعار این شعرا حالی داشته باشد که نزدیک به حال خواننده باشد و آن را سر ذوق بیاورد. مثل شعر بالا که من را جذب کرد.

 


 

 

کتاب اولین برف نوشته گی دو موپاسان با ترجمه مهدی سحابی. دربردارنده 12 داستان کوتاه که هر یک پستی و پلشتی انسان را به نمایش می گذارد. انسان هایی که نه تنها به حیوانات بلکه به خود نیز رحم نمی کنند. البته این اندیشه پیش از این هم در میان سایر اندیشمندان همچون هایز نمود داشته به عنوان مثال هابز انسان ها را همچون گرگ می پنداشت و هربرت اسپنسر نیز جامعه را همچون یک جنگل تصور می کرد و افراد شایسته و قدرتمند را لایق زیست می دانست.

 

اسپنسر در کتاب ایستایی اجتماعی خود می‌گوید:

ظاهراً مشکل است که بیوه‌ها و یتیمان را در جدال با مرگ و زندگی رها کنیم با این وجود، چنانچه این موضوع را نه به صورت جداگانه، بلکه به صورتی مرتبط با منافع کل بشریت در نظر بگیریم، می‌بینیم که این فجایع هولناک سرشار از منفعت است؛ از جمله این‌که، فرزندان افراد بیمار سریع‌تر می‌میرند و افراد نابهنجار و ضعیف به مثابه قربانی‌های بیماری‌های همه‌گیر جدا می‌شوند.

حال در این میان گی دو موپاسان این اندیشه را ترجمه درونی کرده و به قلم آورده است. در تمامی داستان ها پلیدی انسان همچون واقعیت زندگی به تصویر کشیده می شود و هر کسی می تواند مصداق این داستان ها را در زندگی روزمره بیابد.

گی دو موپاسان یک رئالیست تمام عیاره و در تمامی داستان ها هم به این مهم پایبنده و سعی می کند واقعیت را همچون آنچه به قوع می پیوندد به نمایش بگذارد یعنی سعی نمی کند که مخاطب را فریب بدهد یا دچار تعلیق کند بلکه سرراست حرفش را می زند و همچون آینه ای تمام نما، زندگی را به تصویر می کشد. البته بیان این مطلب شاید با خوانش یک کتاب و آن هم ترجمه دشوار باشد ولی در این 12 داستان این امر به خوبی احساس می شود و خود آدم می تواند در برخی موارد روند داستان را حدس بزند. علی الخصوص در این دوره که خباثت و سنگ دلی و دنائت آدمی فزونی گرفته است و در جامعه با یک نظر می توان این موارد را دریافت.

در پایان شاید بتوان سرانجام این نوع نگاه به انسان و زندگی را سرنوشت تلخ گی دو موپاسان دانست یعنی دچار اختلالات روانی شدن و مرگ در آسایشگاه روانی. البته شاید این سرانجام هر فرد حقیقت بینی باشد و باید فرد خودش انتخاب کند که بداند و بمیرد یا نداند و بمیرد.


 

خروش موج با من می کند نجوا:

 

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،

که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،.

 

مرا آن دل که بر دریا زنم نیست

ز پا این بند خونین برکَنَم نیست

امید آن که جان خسته ام را

به آن نادیده ساحل افکنم نیست.

 

فریدون مشیری - چراغی در افق


 

این هم اولین رمانی بود که از اوژن یونسکو خواندم. اصلا هم خواندنی نبود. به نظرم فقط برای کسانی خوب هست که قصد دارند با فضا و حال و هوای یک رمان پوچ و علی الخصوص اندیشه پوچ آشنا بشوند. در بسیاری از اوقات آدم را پس می زند و حوصله آدم را سر می برد به ویژه با تکرار اصوات و کلمات.

به نظرم راه حلی که می تواند از این مشکلات کم کند دیدن نمایش آواز خوان طاس هست چرا که اولا به راحتی می شود دیالوگ ها را از شخصیت ها دریافت کرد و نیازی نیست هی به دنبال گوینده جملات بود و تکرار کلمات هم با شنیدن آنها توسط شخصیت ها می تواند قابل تحمل بشود. در کل رمان یک رمان بیهوده و پوچ بود.

 


 

 

 

قصد داشتم از کتابخانه، کتابی از شیرکو را بگیرم، متاسفانه نداشت. یک سری به ویکی شیرکو زدم و خیلی از این متن خوشم آمد. البته باب آشنایی با شیرکو را جناب اگیر در گودریدز باز کرد. سپاس

 

از وصیت‌نامه شیرکو بیکس:

 

"نمی‌خواهم در هیچکدام از تپه‌ها و گورستان‌های مشهور شهر به خاک سپرده شوم. اول به خاطر اینکه جای خالی ندارند و دوم اینکه من جاهای شلوغ را دوست ندارم. من می‌خواهم اگر شهرداری شهرمان اجازه دهد پیکر مرا در جوار تندیس شهدای ۱۹۶۳ سلیمانی به خاک بسپارند زیرا فضای آنجا لذت بخش تر است و نفسم نمی‌گیرد." این شاعر بزرگ کرد در وصیت‌نامه‌اش افزوده‌است: "من دوست دارم پس از مرگم نیز همدم همشهریان و صدای موسیقی و رقص و زیبایی‌های این پارک باشم. کتابخانه و دیوانهای اشعار و عکس‌هایم را نیز به کنار مزارم ببرید. یک کافه تریا و باغچه‌ای کوچک هم در نزدیکی مزارم درست شود تا شاعران، نویسندگان و دختران و پسران عاشق به بهانه آن مهمان من باشند. دوست دارم از حالا این صحنه‌ها را مانند یک رؤیا ببینم." بیکه س همچنین عنوان کرده‌است: "می‌خواهم هم‌زمان با صدای دلنواز آواز الاویسی ماموستا علی مردان و سرود ”خدایا وطن را آباد کن” و درحالیکه پیکرم در پرچم کردستان پیچیده شده به خاک سپرده شوم. می‌خواهم در مراسم خاکسپاری موسیقی نواخته شود و تابلوی هنرمندان شهرم در داخل بنای مزارم نصب شود. می‌خواهم پس از مرگم جایزه‌ای ادبی سالانه‌ای به نام بیکه س» به زیباترین دیوان شعر منتخب آن سال اهداء شود و هزینه آن نیز از آنچه به ارث می‌گذارم پرداخت شود.

 

Hata Merden

Ali Mardan


 

 

امروز روز مشکلات خیلی زیاد شده، یعنی گرفتاری ها و درگیری های ذهنی از سر و کول آدم بالا میره. این مشکلات درون خانواده هم نمود دارد و اعضای خانواده را تحت تاثیر قرار داده. ولی آنچه که خیلی دوست دارم و آرزو می کنم این هست که پدر و مادرها قوی باشند یعنی کم نیارند. واقعا سخت هست که می بینی مادر و پدر آدم، بدتر از خود آدم (یا بچه)، مستاصل شدند. واقعا در این شرایط تنها خواهشی که میشه از پدر و مادرها کرد این هست که قوی باشند و این حس بد را به بچه ها منتقل نکنند.

 


 

 

کتاب حاضر مجموعه شعری از سه شاعر عرب به نام های سنیّه صالح، غادة السمان و نازک الملائکه است. در فضای مردسالار کشورهای عرب رشد چنین شاعرانی جای بسی خوشحالی دارد علی الخصوص با مضامین شعری که این شاعران پرورده اند. در شعر هر سه شاعر طغیان و سرکشی و خستگی از وضعیت وطنشان دیده می شود که با لطافت نه همراه شده است. متاسفانه زیبایی یا به عبارتی وزن عروضی اشعار در ترجمه از بین رفته و تنها مترجم سعی کرده است که مفاهیم را منتقل کند که خود این امر کار دشواری آنهم در شعر ولی در مجموع به جهت درک آدمی از مفاهیم انسانی باز هم با خوانش این اشعار حسی از همدردی یا شریک شدن در احساس شاعر به وجود می آید.

شخصا با سنیّه صالح نتوانستم به خوبی ارتباط برقرار کنم ولی در عوض از اشعار غادة السمان و نازک الملائکه لذت بردم. به امید روزی که بتوانم به زبان خودشان با آنها ارتباط برقرار کنم.

 

غادة السمان

 

آه سکوت

دوست دارم محبوبم یک ماهی باشد

در کنارم شنا کند با سکوت

در چهره ام خیره شود با سکوت

و دستم بدارد با سکوت

و ترکم گوید با سکوت

***

هنوز چشم به راه کسی هستم که نمی شناسمش

تا امشب بر او عشق بورزم

و از او نمی خواهم زیبا باشد یا دولتمند یا هوشمند یا نابغه

کافی است که ساکت باشد

برای اینکه روی شکوتش میلیونها واژه بچسبانم

واژگانی را که دوست دارم بشنوم

و تنها باشد

تا گمان کنم او چشم انتظار من بوده است

و غمگین باشد

تا گمان کنم او مثل من است

و بعد از آن

دوستش خواهم داشت

و با عشقم به او ستم خواهم کرد.

 

نازک الملائکه

 

دشمنانیم حال که

دنیای گسترده، ما را از یکدیگر جدا می کند

دنیایی که مرزهایش ناشناخته و ناپیداست

در مسیر ما نیستی می پراکند

تا در جستجوی راه گریز،

عمر بی حاصل و طولانی را با شتاب

به پایان بریم.

 

نظر استاد شفیعی کدکنی در مورد داوری در باب شعر عرب:

با این که من از کودکی با زبان عرب آشنا شده ام و حتی قببل از ایین که فارسی را به درس بخوانم، عربی را به درس خوانده ام و در تمامی این عمر سی و شش هفت سال، مطالعاتم در زبان عربی، موازی با فارسی بوده است، ولی باید اعتراف کنم - و اعتراف نکردن خامی و پررویی است در اینجا - که داوری من در باب شعر عرب، جر به اعتبار محتوی نمی تواند ارزشی داشته باشد. شعر، هنر زبان است و فقط اهل زبان - آنها که تمام ابعاد و ساحت های کلمه را احساس می کنند - می توانند در باب نیک و بد یک شعر اظهار نظر کنند.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها